فایل شاپ

فروش مقاله،تحقیقات و پروژه های دانشجویی،دانلود مقالات ترجمه شده،پاورپوینت

فایل شاپ

فروش مقاله،تحقیقات و پروژه های دانشجویی،دانلود مقالات ترجمه شده،پاورپوینت

مقاله بررسی داستان قلب سرچشمه افکار

مقاله بررسی داستان قلب سرجشمه افکار در 230 صفحه ورد قابل ویرایش
دسته بندی علوم انسانی
فرمت فایل doc
حجم فایل 252 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 230
مقاله بررسی داستان قلب سرچشمه افکار

فروشنده فایل

کد کاربری 6017

مقاله بررسی داستان قلب سرجشمه افکار در 230 صفحه ورد قابل ویرایش



افکاری

برآمده از درون



هر قدر زمان بیشتری

را صرف چیزی که

نمی خواهیم داشته باشیم

بنماییم، بیشتر آن را نزد خود

خواهیم داشت.



(بی نیازی)
من فردی مثبت و پذیرا هستم

من آگاه هستم که با تمامی زندگی یگانه شده و پیوسته ام. آن حکمت بیکران مرا در برگرفته و در وجودم نفوذ کرده است. بنابراین کاملاً اعتماد دارم که کاینات از من در هر مسیر مثبتی حمایت خواهد کرد. من به واسطه زندگی، آفریده و این سیاره به من اعطا شده است تا تمامی نیازهایم را برآورده سازد. هرچه که احتمالاً نیاز داشته باشم، از پیش در این جا در انتظار من است. این سیاره، خیلی بیش از آن که بتوانم بخورم، مواد غذایی، خیلی بیش از آن که بتوانم خرج کنم، پول، خیلی بیش از آن که بتوانم ملاقات کنم، انسان، خیلی بیش از آن که بتوانم تجربه کنم، عشق و خیلی بیش از آن که بتوانم در تصور آورم، لذت و شادمانی در خود دارد. تمام آن چه مورد نیاز و تمایل من باشد، در این جهان وجود دارد و همه آن ها از آن من است تا در اختیارشان داشته باشم و از آن ها استفاده کنم. آن ذهن بیکران واحد، آن شعور یگانه نامتناهی، همیشه به من پاسخ مثبت می دهد، بدون توجه به آن که برای باورداشتن، اندیشیدن یا بر زبان آوردن، چه چیزی را برمی گزینم. همواره پاسخ کاینات به من "آری" است. من وقت خود را با اندیشیدن به موضوعات منفی تلف نمی کنم. پاسخ های مثبت خود را با دقت و مراقبت برمی گزینم و اراده می کنم تا به خودم و زندگی به مثبت ترین شیوه بنگرم. بنابراین به فرصت ها و کامیابی ها خوش آمد می گویم و به هر نیکی پاسخ مثبت می دهم. من فردی مثبت هستم و در دنیایی مثبت که در تعامل با کایناتی مثبت قرار دارد، زندگی می کنم و از این که همه امور، این طور است که هست، بسیار خرسندم. از این که با حکمت کاینات یکی شده و توسط قدرت آن حمایت می شوم، شکرگزار و شادمان هستم. خدایا، تو را برای تمام آن چه حالا و این جا در اختیار دارم تا از وجودشان لذت ببرم، سپاس می گویم.



در آینه

بنگرید و بگویید:

"من، خود را به همین صورتی

که هستم،

دوست دارم و می پذیرم."

حال

چه موضوعی در ذهن شما شکل می گیرد؟

به چگونگی احساس خود

توجه کنید.

شاید این، کانون مشکل شما باشد.



(پذیرش)


من تمام بخش های وجود خودم را می پذیرم

بزرگترین بخش بهبود و تمامیت بخشیدن به خود، پذیرش خود در تمامی ابعاد است، پذیرش خود در زمان هایی که کارها را به خوبی انجام داده ایم و در اوقاتی که به آن خوبی که باید انجامشان نداده ایم. زمان هایی که وحشت زده بوده ایم و اوقاتی که عشق ورزیده ایم، زمان هایی که بسیار احمقانه و ساده لوحانه رفتار کرده ایم و اوقاتی که بسیار هوشمند و زیرک بوده ایم، زمان هایی که عملکردی نابخردانه داشته ایم و اوقاتی که برنده از کارزار بیرون آمده ایم. تمامی این ها، بخش هایی از موجودیت خود ما هستند. بیشتر مشکلات ما از آن جا ناشی می شوند که برخی از این بخش ها را از خود دور می کنیم، که خودمان را به طور کامل و بدون قیدوشرط دوست نمی داریم. بیایید از این پس، به پشت سرمان و به زندگی که سپری کرده ایم با شرمندگی نگاه نکنیم، بلکه گذشته را به عنوان غنا و کمال زندگانی در نظر آوریم. بدون وجود این غنا و کمال، قطعاً نمی توانستیم در جایگاهی که امروز ایستاده باشیم، قرار داشته باشیم. لذا زمانی که خودمان را با تمام وجود بپذیریم، تمام و کمال و یکپارچه می شویم و بهبودی می پذیریم.




چنانچه خود را جامع و

تمام و کمال

دوست نمی دارید،

جایی در مسیرتان این را آموخته اید.

در حالی که می توانید این

آموخته را فراموش کنید

و از همین حالا

شروع کنید به مهربان بودن با خودتان.



(پذیرش)


تمامی آن چه برای خود آفریده ام را می پذیرم

من دقیقاً خود به همین صورت که هستم، دوست می دارم و می پذیرم و در هر موقعیتی که قرار داشته باشم از خودم حمایت می کنم، به خود اعتماد و خود را قبول دارم. قلب من می تواند مالامال از عشق به خودم باشد، عشقی که اگر دست خود را بر روی قلبم قرار دهم، می توانم حسش کنم. می دانم که دقیقاً همین جا و همین حالا، در قلبم فضای زیادی برای پذیرش خود دارم. من جسمم را، وزنم را، قدم را، ظاهرم را، جنسیتم را و تجربیاتم را قبول دارم و آن ها را با تمام وجود می پذیرم. تمام آن چه برای خود آفریده ام را می پذیرم، گذشته و اکنونم را و مشتاق شکل گیری و وقوع آینده ام نیز می باشم. من تجلی باشکوه و خدایی حیات، و بنابراین لایق بهترین ها هستم و این را برای خودم می پذیرم. من معجزه را باور دارم، همین طور بهبودی و یکپارچگی را. و بیش از تمام این ها خودم را می پذیرم و باور دارم. من ارزشمند هستم و کیستی و موجودیت خود را می پرورم و گرامی می دارم. و چنین باشد.



ما خود

موقعیت ها را می آفرینیم

و سپس

نیروی خود را به دلیل

سرزنش دیگری به خاطر عجز و ناتوانی

خودمان

به هدر می دهیم.

هیچ فرد، جایگاه و موقعیتی

کنترل و برتری بر ما ندارد.

هر یک از ما

در هنگام اندیشیدن در اذهان خود

تنها هستیم.



(تصادفات)



من خود را به شیوه هایی مثبت ابراز می نمایم

معمولاً اگر خود را در میانه یک تصادف، به عنوان طرف آسیب دیده مشاهده کنید، عمیقاً احساس گناه و تقصیر می کنید و شاید فکر کنید لازم است به همین خاطر مجازات شوید. ممکن است کینه های ابراز نشده بسیاری وجود داشته باشند که باعث شوند احساس کنید حق ندارید از خودتان با بیان خوبی یاد و حمایت کنید. چنانچه به کسی آسیبی وارد آورید، اغلب بر اساس نوعی خشم ابراز نشده به سوی انجام این کار هدایت شده اید. این موقعیت، فرصت بروز و ظهور آن خشم را برای شما فراهم می آورد. در این گونه موقعیت ها همواره "موضوعات" مختلفی در درون شما دست به دست هم می دهند. یک تصادف، اغلب بسیار بیشتر از یک اتفاق ساده است. وقتی تصادفی به وقوع می پیوندد، به درون خود بنگرید تا الگوها و چارچوب های ذهنی خود را در آن ببینید و سپس به جای سرزنش دیگری، او را با عشق بستایید و کل تجربه را رها سازید.



در لحظه ای

که عبارات مثبت و تاییدآمیز

بر زبان می آورید،

دیگر نقش قربانی را

بازی نمی کنید.

دیگر بی یار و یاور نیستید.

حالا قدرت خودتان را

به خوبی می شناسید و قدر می نهید.



(استخدام)


من در پیشة خود بی اندازه شادمانم

پیشة من تجلی‌ای از حضور خداوند است. من در این حرفه بی‌اندازه شادمانم و هر فرصت و امکانی را برای به نمایش گذاردن نیروی شعور الهی که از طریق من عمل می‌کند، سپاس می‌گزارم. هر زمان که کار یا موضوع جدیدی برای دست و پنجه نرم کردن به من واگذار می‌شود، می‌دانم که این فرصتی است که از سوی خداوند، کارفرمای حقیقی من، به من واگذار شده است، پس افکار خود را ساکت می‌کنم، به درون می‌روم و در انتظار کلمات شفابخشی می‌مانم که ذهنم را پر می‌کنند. من این مکاشفه های خجسته را با شادمانی می‌پذیرم و می‌دانم که شایستة پاداشی هستم که برای کاری که به خوبی انجامش داده‌ام، به من اعطا شده است. در ازای انجام این شغل نشاط‌آور، به فراوانی دربارة من جبران زحمت می‌شود. همکاران من در زمینة این کشف روحانی، یعنی تمامی نوع بشر، افرادی حامی، پرمحبت، شادمان، مشتاق و توانمند هستند، چه بخواهند از این نقش خود آگاه باشند و چه نخواهند. من آن‌ها را به عنوان تجلیات کامل آن ذهن یگانه می‌بینم که با سعی و کوشش فراوان خود را وقف کارشان می‌کنند. برای این هدف نادیدنی کار کردن، همواره بالاترین مقام‌ها را برای من به ارمغان می‌آورد و می‌دانم که فعالیت خلاقانة من در شغلی که تجلی آشکار خداوند می‌باشد، برایم بی نیازی مالی به همراه خواهد داشت که پاداش به انجام رساندن آن است. و چنین نیز باشد.



جهش

را در گام‌های خود

احساس کنید.

چشم‌های درخشان خود را بنگرید.

وجود زیبا و سرخوش شما

همین‌جا حضور دارد.

آن را بخواهید و بطلبید!




(انرژی)

من سلامت و سرشار از انرژی هستم

آگاهم و تصدیق می‌کنم که جسم من مکانی مهربان برای زیستن است. من جسم خود را حرمت می‌نهم و با آن به نیکی رفتار می‌نمایم. با انرژی کاینات در ارتباطم و اجازه می‌دهم از طریق من جریان یابد. من انرژی خارق‌العاده‌ای دارم و زیبا، درخشان، زنده و زندگی بخش هستم.



هر چه را که

واقعاً دوست دارید، بیابید:

گل‌ها،

رنگین کمان،

آواز خاصی،

ورزشی که دوست دارید،

اجازه بدهید

این تصاویر و فعالیت‌ها

جایگزین تصاویری شوند که

زمانی که شروع

به ترساندن خود می‌کنید

در شما شکل می‌گیرند.



(زمین لرزه/ بلایای طبیعی)

من با طبیعت در هماهنگی کامل به سر می‌برم

من به این موضوع دربارة خود واقفم و آن را تصدیق می‌کنم. خود را دوست دارم و تایید می‌نمایم. هر چه در دنیای من وجود دارد نیک است. من در هوای باارزش و در عین حال بی‌دریغ زندگی نفس می‌کشم و به بدن، ذهن و عواطف خود استراحت می‌دهم. نیازی ندارم خود را بترسانم. من با تمام جنبه‌های زندگی در هماهنگی به سر می‌برم، با خورشید، ماه، باد، باران، زمین و حرکات آن. نیرویی که زمین را به حرکت وامی‌ دارد دوست من است. من با عناصری که در طبیعت وجود دارند در صلح و صفا به سر می‌برم. آن ها دوستان من هستند. من منعطف و جاری هستم و همواره در امنیت و اطمینان به سر می‌برم. می‌دانم که هیچ آسیبی نمی‌تواند بر من وارد شود. در امنیت کامل می‌خوابم، بیدار می‌شوم و حرکت می‌کنم. نه تنها من، بلکه دوستانم، خانواده‌ام و کسانی که دوستشان دارم هم در امنیت هستند. من به نیرویی که مرا آفرید تا در همه اوقات و تحت هر شرایطی از من حمایت و پشتیبانی کند، اعتماد دارم. ما واقعیت بیرونی خود را خودمان می‌آفرینیم. من نیز واقعیتی را برای خود خلق می‌کنم که اساس آن بر یگانگی و امنیت استوار باشد. هر کجا که من باشم، آن جا جزیره سلامت و امنیت است. من در امنیت هستم و این تنها یک تغییر است که دارد روی می‌دهد. من خود را دوست دارم و تأیید می‌کنم. به خودم اعتماد دارم و می‌دانم که همه چیز در دنیای من به نیکی می‌گذرد.


امروز

یک روز هیجان انگیز

در زندگی شماست.

شما در میانة

ماجرای شگفت انگیز هستید

و هرگز

این روند بخصوص

را دوباره طی نمی‌کنید.



(زندگی جاوید)



من در حال پیمودن مسیر سفری پایان ناپذیر به سوی جاودانگی هستم

در بی‌کرانگی زندگی همه چیز کامل، یکپارچه و بی نقص است و چرخة حیات نیز همین طور است. در این میانه اوقات تقسیم شده اند؛ وقت شروع، زمان رشد، زمان بودن، وقت خشکیدن و جامه کندن و زمان ترک گفتن. تمام این‌ها بخش‌هایی از سیر تکاملی حیات هستند. ما آن‌ها را معمولی و طبیعی تلقی می‌کنیم و اگر چه در وقت اتفاق افتادن ممکن است اندوه‌بار باشند، ولی این چرخه و آهنگ گردش آن را می‌پذیریم. گاهی در میانة این چرخه، یک پایان ناخوشایند و ناگهانی اتفاق می‌افتد. ما دچار لرزه و احساس وحشت می‌شویم. کسی که خیلی جوان است می‌میرد، یا چیزی می‌شکند و فرومی‌ریزد. اغلب افکاری دردآفرین دربارة از دست رفتگان ما برایمان باقی می‌ماند. چرخة خود ما را نیز پایانی خواهد بود. آیا این دوره را تا انتها طی خواهیم کرد یا پایانی زود هنگام برای آن وجود دارد؟ زندگی همواره در حال تغییر است. نه پایانی دارد و نه آغازی، تنها یک چرخه و بازچرخه از مواد و تجربیات است. زندگی هرگز بی حرکت، ساکن یا راکد نیست، بلکه هر لحظه نو و تازه می‌شود. هر پایان خود نقطة آغاز جدیدی است.


کلیه پاسخ‌ها

به تمامی پرسش‌هایی

که همواره خواهید پرسید

همه همین‌جا در درون شما نهفته‌اند.

هر وقت که می‌گویید

"من نمی‌دانم"

در را بر روی خرد درونی خود

می‌بندید.



(وسعت بخشیدن و جمع کردن)


من در عشق نفس می‌کشم و با جریان زندگی جاری می‌شوم

آیا شما خود را بسط می‌دهید یا برعکس جمع و کوچک می‌کنید؟ زمانی که اندیشه‌ها، باورها و هر چه به شما مربوط می‌شود را وسعت می‌بخشید، این عشق است که آزادانه جاری می‌شود. ولی وقتی خود را جمع می‌کنید، دیوارها را در اطراف خود برمی‌کشید و خود را از همه چیز جدا می‌نمایید. اگر می‌ترسید، وحشت زده‌اید یا احساس می‌کنید چیزی نادرست در جریان است، شروع کنید به نفس کشیدن. تنفس کردن حصارهای اطراف شما را می‌گشاید و رهایتان می‌سازد. این کار ستون فقرات شما را مستقیم می‌گرداند، قفسة سینة شما را باز می‌کند و فضای لازم را در سینه شما برای وسعت یافتن قلبتان ایجاد می‌نماید. با تمرین تنفس، موانع را به کنار می‌زنید و شروع به باز شدن می‌کنید. این یک نقطة آغاز است. به جای فرو رفتن در حالت ترس و وحشت کامل، چند بار نفس بکشید و به خود بگویید: "آیا می‌خواهم خود را جمع و از همه چیز جدا کنم یا مایلم خود را بسط دهم؟"


امروز

یک روز تازه است.

طلبیدن و به وجود آوردن

هر چه نیکی است

را از نو آغاز کنید.


ترجمه داستان «جین آیر» همراه با لاتین

ترجمه داستان «جین آیر» همراه با لاتین در 29 صفحه ورد قابل ویرایش
دسته بندی علوم انسانی
فرمت فایل doc
حجم فایل 26 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 29
ترجمه داستان «جین آیر» همراه با لاتین

فروشنده فایل

کد کاربری 6017

ترجمه داستان «جین آیر» همراه با لاتین در 29 صفحه ورد قابل ویرایش

(Prat one):

My name is Jane Eyre and my story begins when I was ten. I was living with my aunt, Mrs Reed, because my mother and father were both dead. Mrs Reed was rich. Her house was large and beautiful, but I was not happy there. Mrs Reed had three children, Eliza, John and Georgiana. My cousins were older than I. They never wanted to play with me and they were often unkind. I was afraid of them. 1 was most afraid of my cousin John. He enjoyed frightening me and making me feel unhappy. One afternoon, 1 hid from him in a small room. 1 had a book with a lot of pictures in it and 1 felt quite happy. John and his sisters were with their mother. But then John decided to look for me.

'Where's Jane Eyre?' he shouted, 'Jane! Jane! Come out!' He could not find me at first - he was not quick or clever. But then Eliza, who was clever, found my hiding place. 'Here she is!' she shouted. 1 had to come out. And John was waiting for me. 'What do you want?' 1 asked him. 'I want you to come here,' John said. 1 went and stood in front of him. He looked at me for a long time, and then suddenly he hit me. 'Now go and stand near the door!' he said. 1 was very frightened. 1 knew that John wanted to hurt me. 1 went and stood near the door. Then John picked up a large, heavy book and threw it straight at me. The book hit me on the head and 1 fell. 'Y ou cruel boy!' 1 shouted. 'You always want to hurt me. Look!' 1 touched my head. There was blood on it. John became angrier. He ran across the room and started to hit me again and again. 1 was hurt and afraid, so 1 hit him back. ?Mrs Reed heard the noise and hurried into the room. She was very angry. She did not seem to notice the blood on my head. 1ane Eyre! You bad girl!' she shouted. 'Why are you hitting your poor cousin? Take her away! Take her to the red room and lock the door!'

The red room was cold and dark. I was very frightened.

Nobody ever went into the red room at night. I cried for help, but nobody came. 'Please help me!' I called, 'Don't leave me here!'

But nobody came to open the door. I cried for a long time, and then everything suddenly Went black. I remember nothing after that. ?When at last I woke up, I was in my bed. My head was hurting. The doctor was there. 'What happened?' I asked him. 'Y ou are ill, Jane,' the doctor answered. 'Tell me, Jane. Are you unhappy here with your aunt and your cousins?' 'Yes, I am,' I answered. 'I'm very unhappy.'

'I see,' said the doctor. 'W ould you like to go away to school?' he asked. 'Oh, yes, I think so,' I told him. The doctor looked at me again, and then he left the room. He talked to Mrs Reed for a long time. They decided to send me away to school. So not long afterwards, I left my aunt's house to go to school. Mrs Reed and my cousins were pleased when I went away. I was not really sad to leave. 'Perhaps I'll be happy at school,' I thought. 'Perhaps I'll have some friends there.'

One night in January, after a long journey, I arrived at Lowood School. It was dark and the weather was cold, windy and rainy.

The school was very large, but it was not warm and comfortable, like Mrs Reed's house. A teacher took me into a big room. It was full of girls. There were about eighty girls there. The youngest girls were nine, and the eldest were about twenty. They all wore ugly brown dresses. It was supper time. There was water to drink, and a small piece of bread to eat. I was thirsty, and drank some water. I could not eat anything because I felt too tired and too excited. After supper, all the girls went upstairs to bed. The teacher took me into a very long room. All the girls slept in this room. Two girls had to sleep in each bed. Early in the morning, I woke up. It was still dark outside and the room was very cold. The girls washed themselves in cold water and put on their brown dresses. Then everybody went downstairs and the early morning lessons began. ?At last, it was time for breakfast. 1 was now very hungry. We went into the dining-room with the teachers. There was a terrible smell of burning food. We were all hungry, but when we tasted the food we could not eat it. It tasted terrible. Feeling very hungry, we all left the dining-room.

At nine o'clock, lessons began again. 1 looked round at the other girls. They looked very strange in their ugly brown dresses. 1 did not like the teachers. They seemed to be unkind and unfriendly. Then at twelve o'clock, the head teacher, Miss Temple, came in. She was very pretty and her face was kind. 'I want to speak to all the girls,' she said. 'I know that you could not eat your breakfast this morning,' she told us. 'So now you will have some bread and cheese and a cup of coffee.' The other teachers looked surprised. 'I'll pay for this meal,' Miss Temple said. The girls were very pleased. After this meal, we went out into the garden. The girls' brown dresses were too thin for the cold winter weather. Most of the girls looked cold and unhappy, and some of them looked very ill. 1 walked around and looked at the girls and at .the school and the garden. But I did not speak to anyone, and nobody spoke to me. One of the girls was reading a book. 'Is your book interest- ing?' I asked her. 'I like it,' she answered. 'Does this school belong to Miss Temple?' I asked. 'No, it doesn't,' she answered. 'It belongs to Mr Brocklehurst. He buys all our food and all our clothes.'

The girl's name was Helen Burns. She was older than I was. 1 liked her immediately. She became my friend.



«جین آیر» (قسمت اول)
نوشته : کارلوت برونته



اسم من جین آیر است و داستان من از زمانی آغاز می شود که من 10 ساله بودم من با عمه ام خانم رید زندگی می کردم، زیرا پدر و مادرم هردو مرده بودند. خانم رید ثروتمند بود. خانه او بسیار بزرگ وزیبا بود، ولی من در آنجا خوشحال نبودم. خانم رید سه فرزند داشت؛ الیزا، جان و جورجیانا. پسر و دختر عمه‌هایم از من بزرگتر بودند. آنها هرگز نمی خواستند که با من بازی کنند و اغلب نامهربان بودند. من از آنها می ترسیدم. از همه بیشتر از پسر عمه ام جان می‌ترسیدم. او از ترساندن من لذت می برد و مرا ناراحت می‌ساخت. در یک بعدازظهر، من دریک اتاق کوچک از دست او مخفی شدم. من کتابی با عکس های زیاد در آن داشتم و از آن بابت احساس خوشحالی می‌کردم. جان و خواهرانش با مادرشان بودند. اما جان تصمیم گرفت که به دنبال من بگردد. او فریاد می‌کشید «جین آیر کجاست» «جین! جین! بیا بیرون» او در ابتدا نتوانست مرا پیدا کند. او سریع یا باهوش نبود. اما الیزا، که با هوش تر بود محل مخفی‌گاه مرا پیدا کرد. او فریاد زد: او اینجاست، من مجبور بودم بیرون بیایم و جان منتظرم بود. از او پرسیدم : چه می خواهی؟ جان گفت: از تو می خواهم که به اینجا بیایی. من رفتم و در جلوی او ایستادم. او مدت زیادی به من نگاه کرد و ناگهان به من ضربه ای زد و گفت : حالا برو کنار در بایست.

من خیلی ترسیده بودم. من می دانستم که جان می‌خواهد به من آسیب برساند. من رفتم و کنار در ایستادم. سپس جان یک کتاب بزرگ و سنگین برداشت و به سمت من پرتاب کرد. کتاب به سرم خورد و مرا انداخت. من فریاد زدم: تو پسر سنگدلی هستی، تو همیشه می خواهی به من آسیب برسانی. نگاه کن. سرم را لمس کردم. خونی شده بود. جان خشمگین تر شد. او طول اتاق را طی کرد و مجدداً شروع به اذیت و آزار من کرد. من زخمی و هراسان بودم. بنابراین من هم او را زدم. خانم رید صدایمان را شنید و باعجله خود را به اتاق رساند. او خیلی عصبانی بود. او متوجه سرم نشد و فریاد زد: جین آیر تو دختر بدی هستی. چرا تو به پسرعمه بیچاره‌ات حمله کردی؟ از او دور شو! او را به اتاق قرمز ببرید و در آنرا قفل کنید!

اتاق قرمز تاریک و سرد بود. من خیلی ترسیده بودم. هیچکس درشب به اتاق قرمز نمی رفت. من کمک می‌خواستم و گریه می کردم اما هیچکس به آنجا نیامد. من صدا می زدم : لطفاً کمکم کنید. مرا اینجا تنها نگذارید!

اما هیچکس برای باز کردن در نیامد. من مدت طولانی گریه کردم تا اینکه ناگهان همه چیز سیاه شد. من بعد از آن چیزی را به خاطر نمی آورم. سپس زمانی که بیدار شدم، در رختخوابم بودم. سرم درد می کرد. دکتر آنجا بود، از او پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ دکتر پاسخ داد: تو مریض هستی، جین! جین به من بگو! آیا تو با عمه و عمزاده هایت دراینجا ناراحت هستی؟ جواب دادم: بله، خیلی ناراحت هستم.

دکترگفت: می بینم و پرسید: دوست داری به دور از اینجا به مدرسه بروی؟ به او گفتم: اوه ! بله، اینطور فکر می کنم. دکتر به من نگاه کرد و سپس اتاق را ترک کرد. او مدت زیادی با خانم رید صحبت کرد. آنها تصمیم گرفتند که مرا به دور از آنجا به مدرسه بفرستند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که من خانه عمه ام را ترک کردم و به مدرسه رفتم. خانم رید و عمه زاده هایم از رفتن من راضی بودند. من جداً غمگین نبودم و فکر کردم: شاید من در مدرسه شاد باشم. شاید من در آنجا دوستانی پیدا کنم. دریک شب در ماه ژانویه بعداز یک مسافرت طولانی من به مدرسه لوود رسیدم. آنجا تاریک بود و هوا سردو بارانی بود و باد می وزید. مدرسه بزرگ بود ولی گرم و راحت نبود، درست مانند خانه خانم رید.

یکی از معلمان مرا به اتاق بزرگی برد. آنجا پر از دختر بود. حدود 80 دختر در آنجا بود. جوانترین دخترها 9 ساله بود و بزرگترین آنها درحدود 20 سال داشت. همه آنها لباس های قهوه ای زشتی بر تن داشتند.

زمان شام فرا رسیده بود. آنجا فقط مقداری آب برای نوشیدن و تکه‌ی کوچکی نان برای خوردن بود. من تشنه بودم که مقداری آب نوشیدم.

من چیزی نتوانستم بخورم زیرا بسیار احساس خستگی می کردم و بسیار هیجان زده بودم. بعد از شام همه دخترها برای خواب به بالای پله ها رفتند. معلم مرا به اتاق بسیار بزرگی برد. همه دخترها دراین اتاق خوابیده بودند. دو دختر مجبور بودند دریک تخت بخوابند.

صبح زود من بیدار شدم. بیرون هنوز تاریک و اتاق بسیار سرد بود. دخترها خودشان را در آب سرد شستند و لباس های قوه ایشان را پوشیدند. سپس همگی به پائین رفتند و کلاس درس صبح خیلی زود شروع شد.

درپایان، زمان صرف صبحانه رسید. من دراین لحظه بسیار گرسنه بودم. مابا معلمان به سالن غذا خوری وارد شدیم. و در آنجا بوی وحشتناک غذای سوخته می‌آمد. همگی ما گرسنه بودم اما وقتی مزه غذا چشیدیم نتوانستیم آنرا بخوریم. مزه وحشتناکی بود. درحالیکه بسیار گرسنه بودیم سالن غذا خوری را ترک کردیم. درساعت 9، کلاس درس مجدداً آغاز شد. من به دخترهای روبروم نگاه کردم آنها در لباس های قهوه ای زشتشان بسیار غریب بودند.

من معلم هارا دوست نداشتم. آنها نامهربان و غیر دوستانه بنظر می رسیدند. سپس در ساعت 12، سرمعلم، خانم کمپل آمد. او بسیار زیبا و صورتش مهربان بود. او گفت: می خواهم با همه دخترها صحبت کنم. من می دانم که شما نتوانستید امروز صبحانه بخورید. او به ما گفت : بنابراین می توانیم حالا مقداری نان و پنیر و یک فنجان قهوه داشته باشید. سایر معلمان متحیر شدند. خانم کمپل گفت: من این وعده غذایی را خواهم داد. دختر ها بسیار خشنود شدند.


عناصر داستان 44 ص

عناصر داستان 44 ص
دسته بندی علوم انسانی
بازدید ها 2
فرمت فایل docx
حجم فایل 51 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 44
عناصر داستان 44 ص

فروشنده فایل

کد کاربری 4674
کاربر

عناصر داستان 44 ص

داستان، امر واقع، و حقیقت

داستان قصه‌ای بر ساخته است. این تعریف حوزه‌های بسیاری را در بر می گیرد؛ از آن جمله است: دروغ‌هایی که در خانه و خانواده سر هم می کنیم تا خود را از کنجکاوی ‌های آزارنده حفظ کنیم، و لطیفه‌هایی که تصادفاً می شنویم و بعد من باب مکالمة مؤدبانه (یا غیر مؤدبانه) بازگو می کنیم، و نیز آثار ادبی خیالپرورد و بزرگی چون بهشت گمشدة میلتون یا خود کتاب مقدس. بله، می گویم که کتاب مقدس داستان است، اما پیش از آنکه از سر اعتقاد به شکاکیت به رضایت سر بجنبانید، چند کلمة دیگر را هم بخوانید. کتاب مقدس داستان است چون قصة بر ساخته است.

امر واقع و داستان آشنایان قدیم‌اند. هر دو از واژه‌های لاتین مشتق شده‌اند. Fact (امر واقع) از facere – ساختن یا کردن – گرفته شده است. Fiction (داستان) از fingere – ساختن یا شکل دادن. شاید فکر کنید چه کلمات ساده‌ای – چرا که نغمة دیگری از سر تأکید یا عدم تأکید بر آنها بار نشده است. اما اقبال این دو در جهان واژه‌ها به یکسان نبوده است. کار و بار fact (امر واقع) رونق فراوان یافته است. در مکالمات روزمرة ما fact (امر واقع) با ستون‌های جامعة زبان یعنی «واقعیت» و «حقیقت» پیوند خورده است. اما fiction (داستان) همنشین موجودات مشکوکی است چون «غیرواقعی بودن» و «دروغ بودن». با این همه، اگر نیک بنگریم. می توانیم ببینیم که نسبت «امر واقع» و «داستان» با «واقعی» و «حقیقی» دقیقاً همانی نیست که به ظاهر می نماید. معنای تحت اللفظی امر واقع هنوز هم در نظر ما «امر رخ داده» است. و داستان هم هرگز معنای «امر ساخته شده» اش را از دست نداده است. اما امور رخ داده یا ساخته شده از چه نظر حقیقت یا واقعیت می یابند؟ امر رخ داده وقتی انجام می گیرد، دیگر وجود واقعی ندارد. ممکن است پیامدهایی داشته باشد، و ممکن است اسنادی وجود داشته باشند دال بر اینکه قبلاً وجود داشته است (مثلاً اسنادی وجود داشته باشند دال بر اینکه قبلاً وجود داشته است (مثلاً جنگ داخلی آمریکا). اما همین که رخ داد