دسته بندی | تاریخ و ادبیات |
بازدید ها | 8 |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 6 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 11 |
*داستان گفتن حکایت دل*
1-درست ! خیلی عصبی، خیلی وحشتناک عصبانی من خواهم شد و هستم ،اما چرا شما می خواهید بگویید که من دیوانه هستم؟
بیمار چشمهایم تند است، مختل کننده نیست، خسته کننده نیست. در با همه حالتها (حس) از شنیدنیهای بحران است.
من شنیده بودم همه چیزها در بهشت و در زمین من چیزهای زیادی در جهنم شنیده ام. چگونه من دیوانه هستم ؟ هر کن! چگونه به سلامتی-چگونه به آرامی من می توانم به شما کل داستان را بگویم.
2-این غیرممکن است که از اول چگونه بگویم، نظر بدست آمده مغزم است، اما یکبار حامله شدم،آن شب من در روز و شب بود. هیچ هدفی وجود نداشت . هوس وجود نداشت . من پیرمرد دوست داشتم. او هرگز به من بی احترامی نمی کرد. او هرگز توهین به من نکرد. برای طلایش من هیچ آرزویی نداشتم. من فکر می کردم آن چشمش است بعد ان بود! او چشمی از یک گرکس-یک چشم آبی کمرنگ ،یک فیلم بالای آن داشت. هر وقت آن روی من می افتاد، خونم سرد جاری می شد، بنابراین بوسیه درجه بندی خیلی بتدریج –من ذهنم را آماده زندگی با آن پیرمرد می کردم و بنابراین خودم از چشم برای همیشه خلاص کردم.
3-حالا این نکته است .شما خیال می کنید من دیوانه هستم. مرد دیوانه هیچ چیزی نمی داند. اما شما باید مرا ببنید. شما باید ببنید چگونه عاقلانه من پیش می روم – با چه احتیاطی- با چه پیشرنگری- با چه وانمودی من می خواهم کار کنم. من هرگز مهربانتر از پیرمرد در طول یک هفته قبل از اینکه بکشم او را نبودم.و هر شب ، حدود نیمه شب من درش را قفل کردم و باز گردم آن را –ان او سپس وقتی من به اندازه سرم در را باز کردم و من فانوس را خاموش کردم.
همه بستند ، بستند، بنابراین هیچ نوری وجود نداشت. وسپس من به سرم فشار آوردم. او ، شما خواهید خندید و ببنید چگونه به حیله بازی من بر آن ضربه زدم. من آهسته حرکت کردم خیلی خیلی آهسته ، که حتی ممکن نبود خواب آن پیرمرد رامختل کند. آن برای من یک ساعت گرفته بود. تا حالا من میتوانستم ببینمش او در تختش خوابیده بود. ها ، آیا مرد دیوانه عاقل خواهد شد؟چه موقع سرم در اتاق خوب بود. اوه- با احتیاط- با احتیاط من نبودم، آن فقط لاغر تنهایی که پرتوروی چشم کرکسی افتاده است.
دسته بندی | تاریخ و ادبیات |
بازدید ها | 16 |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 12 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 7 |
* مقاله کشتن اژدها توسط گشتاسب*
کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قیصر دختر خود را به اهرن:
اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوی کوه سقیلا تاختند. هیشوی کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره ای زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشین خود او را به سوی خویش کشید. گشتاسپ نیز چون تگرگ بر سر او تیره بارید و آهسته آهسته به هیولا نزدیک شد و نام یزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تیغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازیر شد و جانور سست و بی رمق بر زمین افتاد و گشتاپ چنان با شمشیر بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ریخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پیروز سپاسگزار از یزدان، نزد هیشوی و اهرن بازگشت. یاران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هدایای بسیار و اسبان آراسته به او پیشکش کرد ولی گشتاسپ جز یک اسب و یک کمان و چند تیر چیزی از آن میان برنداشت و شادان نزد کتایون بازگشت. اهرن نیز اژدها را با چندین گاو و گردون از کوه پایین کشید و خود سرافراز در پیشاپیش گردون به قصر قیصر آمد. مردم در سر راه او گرد می آمدند و
هر آنکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین زخم اهرمنست
نه شمشیر و نه نخجیر اهرن است
قیصر با شادی به پیشبازش آمد و به افتخار پیروزی او جشنی آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد.
هنر نمودن گشتاسپ در میدان:
قیصر از اینکه دو داماد پهلوان نصیبش شده، از شادمانی سر بر آسمان می سایید و پیروزی آن دو را به آگاهی همه نامداران می رساند تا آنکه روزی در برابر ایوانش میدانی آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائی در آن میدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمایی کردند و با هنر خود در چوگان و تیره و نیزه میدان قیصر را آراستند.
از آن سو کتایون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کی چنین اندوهگین به گوشه ای بنشینی و اندیشه کنی بلند شو و به میدان قصر به تماشای دو داماد پدرم برو و ببین این دو پهلوان که یکی گرگ را کشته و دیگری اژدها را، چه گردی برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنین می خواهی من حرفی ندارم ولی اگر پدرت که مرا از شهر بیرون کرده در آنجایم ببیند چه خواهد گفت.» با این همه گشتاسپ زین بر اسب گذاشت و به میدان رفت و چندی آنجا به نظاره ایستاد و آن گاه گوی و چوگان خواست و وارد میدان شد. او چنان هنری در بازی نشان داد که پای دیگر یلان سست شد و هنگامی که نوبت تیرو کمان رسید باز همه از او در شگفت ماندند. قیصر به اطرافیان خود گفت:«او را نزد من آورید تا بدانم کیست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از دیدگان راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند.
دسته بندی | تاریخ و ادبیات |
بازدید ها | 25 |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 6 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 6 |
*تحقیق لیلی و مجنون*
لیلی و مجنون
لیلی دختر سعد زنی از قبیله بنی عامر عرب است که طرف عشق مجنون قرار گرفت و مجنون لقبی است که به قیس پسر ملوح ( رئیس قبیله بنی عامر) داده اند.
افسانه لیلی و مجنون گرچه ریشه سامی دارد و قهرمانان آن عرب هستند ولی در ادبیات فارسی جای وسیعی باز کرده و از قرنها پیش تا هم اکنون نمونه اعلای عشق پاک دلدادگان و عاشق پیشگان بوده است . داستان لیلی و مجنون را گروه کثیری از شعرا به رشته نظم کشیده و عده زیادی از ادبا به یاد آن پرداخته و جمع کثیری به اشاره ای از آن اکتفا کرده اند ولی بدون شک هیچ کدام از شعرا در نظم داستان به پای نظامی شاعر داستانسرای قرن ششم نمی رسند .
بر طبق روایت نظامی مجنون به هفت سالگی که رسید از سوی پدر به مکتب سپرده شد ودر آنجا با لیلی که از قبیله دیگری بود همدرس شد و کم کم سن آن دو به جایی رسید که آتش عشق در درون دل ایشان خانه کرد و شعله آن گاه و بی گاه زبانه می زد . پدر و مادر لیلی برای حفظ آبرو او را از مکتب گرفتند پدر ومادر قیس برای تسکین دل فرزند به خواستگاری لیلی رفتند ولی از پدر و مادرش جواب رد شنیدند و از این جا قیس به مجنون بدل شد ، پدرش او را برای گرفتن شفا به کعبه برد و از او خواست که از خداوند دوای درد خود را بخواهد تا شاید خداوند از درد عشق او بکاهد اما مجنون از خداوند خواست تا شعله عشق خود را به لیلی فزون تر کند . بالاخره لیلی را به عقد ابن سلام (یکی از ثروتمندان عرب) در آوردند و مجنون سر به بیابان گذاشت و با وحوش محشور شد . از این غم جانکاه پدر و مادرش یکی پس از دیگری رهسپار دیار عدم گشتند . از سوی دیگر لیلی از دوری مجنون بیمار گشت و جان بداد . وقتی خبر مرگ لیلی را به مجنون دادند به سر قبر معشوق رفت و آن قدر شعری که دوست داشت خواند و ندبه کرد تا همانجا مرد و به معشوقه پیوست و او را در منار قبر لیلی دفن کردند .
حافظ از این داستان عاشقانه بهره گرفته و مضامین نغز و زیبایی خلق کرده است :
بار دل مجنون و خم طره لیلی رخساره محمود کف پای ایاز است 1
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است شکنج طره لیلی مقام مجنون است 2
دورمجنون گذشت و نوبت ماست هر کس پنج روز نوبت اوست 3
عماری دارلیلی راکه مهدماه درحکم است خدا را دردل اندازش که بر مجنون گذارآرد4
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد5
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی ربع را بر هم زنم اطلال را جیحون کنم6
به یمن همت حافظ امید هست که باز اری اسافر لیلای لیله القمر7
در ره منزل لیلی که خطرهاست درآن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی8
دوش سودای رخش گفتم زسربیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم9
محمود و ایاز
داستان عشق محمود به ایاز در شعر حافظ در ابیات زیر اینگونه متجلی گشته است :
غرض کرشمه حسن است ورنه حاجت نیست جمال دولت محمود را به زلف ایاز1
محمود بود عاقبت کار در این راه گر سر برود در سر سودای ایازم2