فایل شاپ

فروش مقاله،تحقیقات و پروژه های دانشجویی،دانلود مقالات ترجمه شده،پاورپوینت

فایل شاپ

فروش مقاله،تحقیقات و پروژه های دانشجویی،دانلود مقالات ترجمه شده،پاورپوینت

پست مدرنیسم و هنرهای تجسمی

این پروژه از سه فصل با عناوین پست مدرنیسم ، پست مدرنیسم و هنرهای تجسمی، آشنایی با چهار نقاش معاصر جهان تشکیل شده است در توضیح مطالب مورد بحث در صفحات آتی ذکر این مسأله الزامی است که قرض من از انتخاب این موضوعات برای ارائه پروژه خود، به هیچ‌وجه این نبوده است که هر کدام از عناوین طرح شده در این پایان نامه در بعد وسیع بررسی شود اگر چه سعی شده است که
دسته بندی عمران
فرمت فایل doc
حجم فایل 78 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 85
پست مدرنیسم و هنرهای تجسمی

فروشنده فایل

کد کاربری 7169

این پروژه از سه فصل با عناوین

فصل اول: پست مدرنیسم

فصل دوم: پست مدرنیسم و هنرهای تجسمی

فصل سوم: آشنایی با چهار نقاش معاصر جهان

تشکیل شده است. در توضیح مطالب مورد بحث در صفحات آتی ذکر این مسأله الزامی است که قرض من از انتخاب این موضوعات برای ارائه پروژه خود، به هیچ‌وجه این نبوده است که هر کدام از عناوین طرح شده در این پایان نامه در بعد وسیع بررسی شود اگر چه سعی شده است که مطالب در این خصوص تا حد امکان مطرح گردد اما واضح است که پرداختن به هرکدام از این مقولات جای بحث فراوان دارد.

فصل اول

پست مدرنیسم

غرش ملایم راه‌آهن خرناس ماشین بخار زوزة باد در میان سیمهای تلگراف، گویای این واقعیت است … که مغزهای بزرگ زمان در بخش فیزیک، نه در بخش متافیزیک درکارند.

« هیومیلر» 1

حرکت به سوی مدرنیسم

غربی‌ها برای آنکه از قرون وسطی بگذرند و مقولات فکری و صورت زندگی قرون وسطایی را نفی کنند رنسانس را برپا کردند که بازگشتی بود، به میراث کهن یونانی و رومی. جنبش‌های ادبی، هنری، علمی و فلسفی بعد از رنسانس هر یک در برابر مقولات قرون وسطایی به اصطلاح آنتی‌تزی گذاشتند و به این ترتیب تاریخ قرون وسطا جای خود را به تاریخ قرون جدید داد. انسان غربی در برابر تاریخ قرون وسطای خود آگاهانه وضع گرفت و کوشید تا آنرا با ملاک‌های نو خودارزیابی کند و در برابر ملاک‌ها و ارزشها و راه و رسم آن و ضع جدی بگیرد. و از آن نقطه عزیمتی بسازد. اما پای غربی‌ها، که به جاهای دیگر دنیا باز شد مسأله صورت دیگری پیدا کرد: تمدن غرب تمام تمدن‌های دیگر جز خود را نفی کرد اما این نفی برابرنهادن آنتی‌تزی در برابر تز آنها نبود بلکه برافکندن مکانیکی آنها بود. غربی‌ها سرزمینهای مردمان متعلق به تمدنهای دیگر را به زور تصرف کردند و با زور و تحقیر و توهین خود، روح و جسم آن مردمان را بردة خود ساختند. غربی‌ها تمدن‌های دیگر را از ریشه کندند یا خشکاندند و مردم دارای تاریخ و تمدن و گذشته کهن را به مردم بی‌تاریخ بدل کردند و آنها را به نوعی به بدویت بازگرداندند.2

هنگامی که سفیدپوستان اروپایی به سرزمین امریکا پانهادند بومیان آن سرزمین گفتند:» اینان خدایان‌اند، که از دریا آمده‌اند« ؛ اما سفیدپوستان آن مردمان را» وحشی« نامیدند، یعنی مردمانی که به حیوان نزدیکتر‌اند تا به انسان و به همین دلیل هر رفتاری با آنان رواست.3

در قرون وسطی تمامیت و کمال انسانی در اتحاد با خدای رسیدنی بود اما در دنیای مدرن جایگاه مابعدالطبیعی انسان از دیدگاه مسیحی – یعنی بازگشت از عالم خاکی به عالم روحانی مجرد مطلق – تبدیل به دیدگاه متافیزیکی مدرن شد که، در آن سرمنزل غایی انسان آرمانشهر زمینی تصور شد، بدین معنا که انسان هنگامی که از راه عقل به شناسایی کامل رسیده و خود را از تمامی بندهای طبیعت و تاریخ آزاد کرده باشد وارد یک مرحله‌ی پس- تاریخی می‌شود، که در آن تمامی کشاکش‌ها و تنش‌های میان انسان و طبیعت و انسان و انسان دیگر وجود ندارد. به عبارت دیگر مدرنیته جهت‌گیری در مقابل تمامی نگرش‌ قرون وسطایی به انسان جهان و خداست و امید و آرزو بستن به امکان بازسازی انسان و جهان بر بنیاد عقل و قوه شناسایی انسان و همچنین جابجایی محور هستی از خدا به انسان. در برابر این جمله کتاب مقدس که» خدا انسان را به صورت خود آفرید« فویرباخ آن سخن معروف را گفت که» انسان خدا را به صورت خود آفرید« ؛ یعنی خدا چیزی جز صورت آرمانی انسان از انسان نیست. و این نهایت دید مدرن از انسان است. در این نگرش که از قرن شانزدهم آغاز شد عوامل مهمی دخالت داشتند مانند کشف قاره‌ی امریکا که بکلی منظره کرة زمین را در چشن انسان اروپایی عوض کرد و بعد از انقلاب کپرنیکی که با تغییردادن جای زمین از مرکز عالم به حاشیه‌ی منظومة شمسی و همچنین دریانوردی‌ها و ماجراجوئیهایی که رشد بورژوازی اروپا را به دنبال داشت. در عالم اندیشه نیز رشد جهان‌بینی عقلانی و عقل‌باوری فلسفی و ارائه مدل جهان مکانیکی نیوتنی که امکان شناسایی علمی را بری انسان مطلق می‌کرد و سرانجام انقلاب تکنولوژیک که نشان داد انسان با اراده و قوة شناسایی خود میزان عظیمی برای تصرف در طبیعت دارد و طبیعت بمنزلة ماده خاصی است که با آن می‌توان جهانی مناسب با انسان و نیازهای او ساخت. تبلور چنین اندیشه‌ای همین جهان تکنولوژیک است که امروزه ما در آن زندگی می‌کنیم؛ شهرهای مدرن با تمام آنچه در اختیار انسان است؛ با تمامی ابزارها و وسایل و امکانات؛ حتی روشنایی و سرما و گرما همه چیزهای انسان ساخته‌ای هستند به مدد تکنولوژی که خود دستارود انسان است…

تمنای آرمانشهر مدرن در انسان اروپایی انرژی عظیمی را آزاد کرد، زیرا گمان می‌رفت که همراه با پیشرفت بیکران در غلبه بر طبیعت و تاریخ سرانجام بشر به هر گونه کمبود و رنج و درد نیز چیره خواهد شد. حرکت عظیم انسان به سوی فتح طبیعت و شناسایی همه علمکردهای موجود یا ممکن هستی از ویژگیهای مدرنیته است اما از اواخر قرن نوزدهم در این حرکت عظیم و پیامدهای آن تردیدها پیدا شد…



1– زمین‌شناسی نامدار اسکاتلندی( 1856-1802)

2– داریوش آشوری- ما و مدرنیت – ص6

3– همین کتاب – ص 148


پست مدرنیسم و هنرهای تجسمی

غربی‌ها برای آنکه از قرون وسطی بگذرند و مقولات فکری و صورت زندگی قرون وسطایی را نفی کنند رنسانس را برپا کردند که بازگشتی بود، به میراث کهن یونانی و رومی جنبش‌های ادبی، هنری، علمی و فلسفی بعد از رنسانس هر یک در برابر مقولات قرون وسطایی به اصطلاح آنتی‌تزی گذاشتند و به این ترتیب تاریخ قرون وسطا جای خود را به تاریخ قرون جدید داد انسان غربی در برابر تا
دسته بندی هنر و گرافیک
فرمت فایل doc
حجم فایل 65 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 55
پست مدرنیسم و هنرهای تجسمی

فروشنده فایل

کد کاربری 8044

فصل اول

پست مدرنیسم

غرش ملایم راه‌آهن خرناس ماشین بخار زوزة باد در میان سیمهای تلگراف، گویای این واقعیت است … که مغزهای بزرگ زمان در بخش فیزیک، نه در بخش متافیزیک درکارند.

« هیومیلر» 1

حرکت به سوی مدرنیسم

غربی‌ها برای آنکه از قرون وسطی بگذرند و مقولات فکری و صورت زندگی قرون وسطایی را نفی کنند رنسانس را برپا کردند که بازگشتی بود، به میراث کهن یونانی و رومی. جنبش‌های ادبی، هنری، علمی و فلسفی بعد از رنسانس هر یک در برابر مقولات قرون وسطایی به اصطلاح آنتی‌تزی گذاشتند و به این ترتیب تاریخ قرون وسطا جای خود را به تاریخ قرون جدید داد. انسان غربی در برابر تاریخ قرون وسطای خود آگاهانه وضع گرفت و کوشید تا آنرا با ملاک‌های نو خودارزیابی کند و در برابر ملاک‌ها و ارزشها و راه و رسم آن و ضع جدی بگیرد. و از آن نقطه عزیمتی بسازد. اما پای غربی‌ها، که به جاهای دیگر دنیا باز شد مسأله صورت دیگری پیدا کرد: تمدن غرب تمام تمدن‌های دیگر جز خود را نفی کرد اما این نفی برابرنهادن آنتی‌تزی در برابر تز آنها نبود بلکه برافکندن مکانیکی آنها بود. غربی‌ها سرزمینهای مردمان متعلق به تمدنهای دیگر را به زور تصرف کردند و با زور و تحقیر و توهین خود، روح و جسم آن مردمان را بردة خود ساختند. غربی‌ها تمدن‌های دیگر را از ریشه کندند یا خشکاندند و مردم دارای تاریخ و تمدن و گذشته کهن را به مردم بی‌تاریخ بدل کردند و آنها را به نوعی به بدویت بازگرداندند.2

هنگامی که سفیدپوستان اروپایی به سرزمین امریکا پانهادند بومیان آن سرزمین گفتند:» اینان خدایان‌اند، که از دریا آمده‌اند« ؛ اما سفیدپوستان آن مردمان را» وحشی« نامیدند، یعنی مردمانی که به حیوان نزدیکتر‌اند تا به انسان و به همین دلیل هر رفتاری با آنان رواست.3

در قرون وسطی تمامیت و کمال انسانی در اتحاد با خدای رسیدنی بود اما در دنیای مدرن جایگاه مابعدالطبیعی انسان از دیدگاه مسیحی – یعنی بازگشت از عالم خاکی به عالم روحانی مجرد مطلق – تبدیل به دیدگاه متافیزیکی مدرن شد که، در آن سرمنزل غایی انسان آرمانشهر زمینی تصور شد، بدین معنا که انسان هنگامی که از راه عقل به شناسایی کامل رسیده و خود را از تمامی بندهای طبیعت و تاریخ آزاد کرده باشد وارد یک مرحله‌ی پس- تاریخی می‌شود، که در آن تمامی کشاکش‌ها و تنش‌های میان انسان و طبیعت و انسان و انسان دیگر وجود ندارد. به عبارت دیگر مدرنیته جهت‌گیری در مقابل تمامی نگرش‌ قرون وسطایی به انسان جهان و خداست و امید و آرزو بستن به امکان بازسازی انسان و جهان بر بنیاد عقل و قوه شناسایی انسان و همچنین جابجایی محور هستی از خدا به انسان. در برابر این جمله کتاب مقدس که» خدا انسان را به صورت خود آفرید« فویرباخ آن سخن معروف را گفت که» انسان خدا را به صورت خود آفرید« ؛ یعنی خدا چیزی جز صورت آرمانی انسان از انسان نیست. و این نهایت دید مدرن از انسان است. در این نگرش که از قرن شانزدهم آغاز شد عوامل مهمی دخالت داشتند مانند کشف قاره‌ی امریکا که بکلی منظره کرة زمین را در چشن انسان اروپایی عوض کرد و بعد از انقلاب کپرنیکی که با تغییردادن جای زمین از مرکز عالم به حاشیه‌ی منظومة شمسی و همچنین دریانوردی‌ها و ماجراجوئیهایی که رشد بورژوازی اروپا را به دنبال داشت. در عالم اندیشه نیز رشد جهان‌بینی عقلانی و عقل‌باوری فلسفی و ارائه مدل جهان مکانیکی نیوتنی که امکان شناسایی علمی را بری انسان مطلق می‌کرد و سرانجام انقلاب تکنولوژیک که نشان داد انسان با اراده و قوة شناسایی خود میزان عظیمی برای تصرف در طبیعت دارد و طبیعت بمنزلة ماده خاصی است که با آن می‌توان جهانی مناسب با انسان و نیازهای او ساخت. تبلور چنین اندیشه‌ای همین جهان تکنولوژیک است که امروزه ما در آن زندگی می‌کنیم؛ شهرهای مدرن با تمام آنچه در اختیار انسان است؛ با تمامی ابزارها و وسایل و امکانات؛ حتی روشنایی و سرما و گرما همه چیزهای انسان ساخته‌ای هستند به مدد تکنولوژی که خود دستارود انسان است…

تمنای آرمانشهر مدرن در انسان اروپایی انرژی عظیمی را آزاد کرد، زیرا گمان می‌رفت که همراه با پیشرفت بیکران در غلبه بر طبیعت و تاریخ سرانجام بشر به هر گونه کمبود و رنج و درد نیز چیره خواهد شد. حرکت عظیم انسان به سوی فتح طبیعت و شناسایی همه علمکردهای موجود یا ممکن هستی از ویژگیهای مدرنیته است اما از اواخر قرن نوزدهم در این حرکت عظیم و پیامدهای آن تردیدها پیدا شد…

جنگ جهانی اول ودوم و رویدادهای بسیار شوم و هولناکی که اتفاق افتاد نشان داد که این تنها عقل انسانی نیست که در حال پیشرفت است بلکه همپای آن جنونش نیز در حال رشد است تجربه‌ای فاجعه‌بار و شکست خورده همچون نازیسم در آلمان و رژیم بلشویکی در روسیه نشان داد که این امید به پیشرفت مطلق در مدرنیته چندان مایه و بنیاد درستی نداشته است، از این رو شک و تجدید نظر دربارة آن ‎آغاز شد.1

مدرنیته یا تجدد

تجدد نگاهی جدید که از درون رنسانس و اومانیسم، ناسیونالیسم، پرتستانیسم، انقلاب فرانسه و روشنفکری و عناصری ازهمه این تحولات را در خود درهم آمیخت و وجوه مقابل همه آن تحولات را چون عناصری بیگانه به دور انداخت. مذهب، کلیسا، سنت، فهم و معرفت غیر علمی و غیر عقلی وجوه مقابل و ضد تحولات نامبرده بودند. لیبرالیسم جوهر تجدد بود و اندیشه اصلی آن آزای وخودمختاری فردی و رهایی از هرگونه قیدو بند و هرگونه هویتی دیگر غیر از انسانیت بود.1

کارل‌گوستاویونگ در مورد انسان مدرن می‌گوید:» صددرصد به حال تعلق داشتن یعنی کاملاً از وجود انسانی خویش خبرداشتن و این نیازمند حداکثر هشیاری ژرف و گسترده؛ حداقل ناهشیاری است. باید این را به روشنی فهمید که صرف زیستن در حال انسا را متجدد نمی‌کند چون اگر چنین وبد همه کسانی که فعلاً زنده‌اند متجدد بودند متجدد تنها آن کس است که از حال کاملاً آگاه است… فقط کسی که در حال به سر می‌برد متجدد به معنای مورد نظر ماست، تنها او هشیاری امروزی را دارد و تنها او می‌فهمد،که شیوه زندگی متناسب سطوح گذشته راهش را سد می‌کند. ارزشها و تلاشهای جهانهای پیشین دیگر علاقة او را جز از نظر تاریخی برنمی‌انگیزد. پس او به مفهوم واقعی » غیرتاریخی« شده‌است و خود را با تودة خلق که یکسره در چارچوب سنت زندگی می‌کنند بیگانه کرده است.2

اما این ارائه‌ی این مفاهیم از انسان- انسان خودمختار رها از هر گونه قید و بند غیرتاریخی. انتخابگر و… - که در اندیشة تجرد اولیه نفس محوری داشت، در مرحله‌ی اجرای این اندیشه نتوانست به صورت تمام و کمال تحقق پیدا کند حسین بشیریه در توضیح علل این مقوله می‌گوید:

( تجدد خود پروژه‌ای خالی از تعارض نبوده است مهمترین تعارض ناشی از این است که در تجدد انسان هم به عنوان سوژه وهم به عنوان ابژه ظاهر می‌گردد: انسان عامل عمل، فاعل مختار، ذهن شناساگر، موجودی مختار، آزاد، خردمند، عالم، توانا، خداگونه، تاریخ‌ساز، ترقی بخش، فارغ از ضروریات دست و پاگیر و غیره است. انسان” فردی” است که باید خالی از هرگونه هویت غیراومانیستی باشد همین انسان بعنوان سوژه بنیانگذار علم و آگاهی ودانش جدید است وخود یکی از موضوعات این علم را تشکیل می‌دهد. بدین سان انسان از سوی دیگر به عنوان ابژه ظاهر می شود و موضوع تعقل خود قرار می‌گیرد. انسان بعنوان سوژه فاعل مختار فارغ از بند قانون تاریخی، اینک قوانین حاکم بر تاریخ و جامعه خود را کشف می‌کند. جهانی که انسان فعلاً می‌سازد براو احاطه و استیلا می‌یابد عقل ابزاری انسان را همچون موضوع منفعل و ابزار تلقی می‌کند. تکنولوژی سلطه سیاسی بسط می‌یابد. بدین سان دیالکتیک روشنگری معنی می‌یابد. انضباط و جامعة بی‌انضباطی، بروکراسی، جامعة توده‌ای، فردیت منفی، یا به تعبیری” ضدفرد” که نیازمند رهبری و امنیت و استغراق است پیدا می‌شود و انسان بعنوان موضوع گرفتار می شود این دوگانگی بنیادی را می‌توان در بسیاری از فلسفه‌های سیاسی تجدد‌سازی و جاری یافت).1 (درعرصه تجدد هویتهای جمعی جدیدی پیدا می‌‌شوند که آرمان‌های اصلی تجدد یعنی انسانگرایی، آزادی، و فردگرایی، را خنثی می‌کند. مدرنیته در عصر لیبرالیسم دوران ظهور هویت‌های طبقاتی و هویت‌های ملی است که هویت انسان به عنوان انسان را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهند. بعبارت دیگر پیدایش هویت‌های ملی و طبقاتی به معنای محدودسازی اساسی طرح تجدد است. بااین حال به رغم تغایر ناسیونالیسم و هویت طبقاتی با پروژة اولیه تجدد این دو بعنوان ابزار تحقق و جزء جدایی‌ناپذیر آن تلقی شده‌اند. گذار از اومانیسم به ناسیونالیسم و از حقوق فردی به حقوق ملی بیانگر دگردیسی بنیادینی است که عصر تجدد را از اندیشه تجدد می‌گسلد. اندیشه برایری و آزادی منفی در مقابل مسأله اجتماعی و نابرابری طبقاتی رنگ باخت و دگرگون شد و در نتیجه زمینة پیدایش” آزادی مثبت” ، دخالت دولت در اقتصاد و دولت اقتدارطلب را فراهم آورد. تجدد لیبرال که مبتنی بر آرمانهای استقلال و خودمختاری فردی، اومانیسم، خودجویی و خودسازی و خودیابی بود، بدین سان مواجه با موانع عمده‌ای گردید.)2 این تحولات سبب شد که رفته‌رفته تجدد لیبرالی جای خود را به تجدد سازمان یافته بدهد در این زمان هویت‌های طبقاتی و ملی شکل گرفت و دولت دوباره مرکزیت قدرت را در دست گرفت.

آن قدرت شبه کلیسای جدید3 … همراه با آن عقلانیت قدرت مدار ویژگی مرحله دوم تجدد یعنی تجدد سازمان یافته‌ای شد که در عصر دولت رفاهی، کورپوراتیسم، استالینیسم، فاشیسم، و نازیسم ظاهر شد. همه چیز در این عصر سازمان یافته شد. از سرمایه‌داری سازمان یافته تا دولت سازمان یافته و بروکراتیک ازعلم سازمان یافته و سیستمی تا جامعه و جمعیت سازمان یافته وکنترل وسازماندهی اجتماعی. دولت‌های این عصر همگی مبتنی بر هویت‌های طبقاتی و ملی و قومی استوار بود هویت‌هایی که ازآرمان تجدد اولیه فاصله بسیاری گرفت …) 4 همچنین مفهوم روابط و جایگاه افراد در نهادهای اجتماعی درگذار از جامعة سنتی به جامعه مدرن نیز الزاماً دچار یک سلسله تحولات شد. موسی‌غنی‌نژاد5 در این مورد می‌گوید:( … جنبه دیگر مهم مدرنیته رویکرد انسان نسبت به حیات اجتماعی به مثابه یک بازی است. در جامعة سنتی جامعه بصورت ارگانیسمی تصور می‌شود که هر کس در آن جایگاهی دارد و فرد به تنهایی دارای ارزش نبود درست به مانند خانواده که هر کدام از اعضاء جایگاه و وظایف خاص دارند. ولی جامعه مدرن بیشترشبیه به یک میدان بازی است. قواعد بازی اعلام می‌شود و بعد بازیکنان در وسط میدان زندگی رها می‌شوند و به آنها می گویند حالا که قواعد بازی را فهمیدید بروید بازی کنید دیگر آن پشتیبانی و آن ارتباط که در جامعه سنتی هست و آن اطمینانی که به روابط شخصی وجود دارد در جامعة مدرن نیست. از این رو جامعة مدرن جامعة مطبوعی برای انسان عادی نیست… یعنی مردم عادی از چنین پروژه‌ای اکراه دارند و ترجیح می‌دهند که برای اطمینان روحی وابسته به جایی باشند و به قول آلبرکامو انسان رها در این دنیا نباشد.)1

نقدهای وارد بر مدرتیته:

تم بسیاری از این تقدها تعارضات میان تجدد بعنوان صورت‌بندی انضمامی و تاریخی بود. البته در این نقدها می‌توان اشاراتی در جهت نفی مبانی تجدد و لیبرالیسم و یا تردید در آنها یافت از چند نقد عمده می توان یاد کرد:

یکی نقد مارکس بر تجدد لیبرالی و محدودیتهای آن بود که عمدتاً وجهی اقتصادی داشت و به سلطه طبقاتی نظر داشت. مارکس به کالاپرستی، ازخودبیگانگی ، شئی گشتگی روابط انسان ، سلطه پول و ارزش مبادله‌ای و سلطه طبقاتی حمله می‌‌کرد. از دیدگاه او بتواگی کالا‌هاو شئی‌گشتگی روابط انسانی زمینه از خودبیگانگی در عرصه سرمایه‌داری را ایجاد می‌کرد. آرمان مارکس بطور کلی” پیوند آزاد انسان آزاد ” بود که از اصول اندیشه روشنگری و تجدد محسوب می‌شود اما سرمایه‌داری و سلطه بورژوازی برسر راه تحقق آن موانع عمده‌ای ایجاد کرده بود…

نقد عمده دیگر که بر تبعات تجدد وارد شد نقد وبر بود که بر رابطه اساسی و اجتناب‌ناپذیر میان عقلانیت و سلطه تأکید می‌گذاشت. فرآیند عقلانیت و بروکراتیزه‌شدن هم اجتناب‌ناپذیر است و هم به گسترش دستگاه سلطه و پیدایش قفس‌های آهنین در دستگاه دولتی در شرکتهای بزرگ و در احزاب توده‌ای می‌انجامد.

توانایی‌های ابزاری انسان عقل ابزاری انسان توسعه می‌یابد اما درد درون این قفسها هیچ مقاومت و مبارزه‌ای درکار نخواهد بود… این عقلانیت ابزاری بنابراین عقلانیتی است که در عین حال به عدم عقلانیت و به سلطه و اسارت می‌انجامد…

نقد سوم بر تجدد نقد اخلاقی دورکهایم بود. مسأله اساسی از نظر دروکهایم این بود که از یک طرف ضعف ایمان دینی و محو معیارهای اخلاقی عمومی و از سوی دگر ضعف روابط رودررو در جامعه مدرن موجب فقر و کاستی اخلاق عامه شده است. گذرا از جماعت به جامعة مدرن آنومی و سرگشتگی و گسیختگی را افزایش داده است…

یک نقد فلسفی هم قابل ملاحظه است چنانکه می‌دانیم در فلسفة هگل توجیهی درونی برای تجدد براساس ذهنیت دو عقل خود محور اخلاق خود محور و خودمختاری هنر و علم و استقلال آنها از ایمان مذهبی عرضه شد. تجدد بدین سان در ذهنیت خود سامان پایه‌ریزی شد. سپس از هگل در نقد تقل مبتنی بر ذهنیت خودآگاه سه مسیر پیدا شد: یکی هگلیان جوان بودند که از رهانیدن عقلانیت از بند دستگاههای بورژوایی سخن می‌گفتند دوم هگلیان راست، که در انتظار تکامل تدریجی جامعة بورژوایی و تحقق پتانسیل عقل در آن بودند سوم هم مخالفت با اندیشة عقلی بطور کلی که بویژه در اندیشه فردریش‌نیچه ظاهر شد. شاید غیر از این نقد اخیر همه نقدهای یادشده به بحرانها و محدودیت‌های تجددلیبرالی اشاره دارند…1

از مدرنیته تا پست مدرن

من پست مدرنیسم را بی اعتقادی به” فراروایتها” تعریف می‌کنم…

فرض ما این است که وضعیت دانش بارسیدن جوامع به دوره‌ای که

فراصنعتی نامیده می‌شود یا ورود فرهنگها به آنچه دورة پست مدرن

نام دارد، تغییر می‌کند.2

پست مدرنیسم را می‌توان از یک بعد هشیاری وخودآگاهی اندیشه مدرن نسبت به خود وضعیتی که در آن قرار دارد دانست. اگر چه این خودآگاهی تحولاتی همه جانبه را نیز با خود به دنبال داشته است. (فهم پست مدرن خود درباره فهم مدرن می‌اندیشد. به موضوعات نگاه مدرنیت‌ها نگاه نمی‌کند وارد آنها نمی‌شود بلکه به نگاه آنها نگاه می‌کند و از این دو طبعاً فهم عمیق‌تری است.)3

من پست مدرنیسم را آن دوگانگی متناقض‌نما یا ایهامی می‌دانم که نام دورگه‌اش بمعنی: ادامة مدرنیسم و فراتررفتن از آن است.4

از دیگر مقولاتی که امروزه مطرح می‌شود توجه به گذشته و به نوعی بازگشت به آن است. اما در این عصر در دورانی که هرکس ، در هر مکانی از این دنیا بی‌تأثیر از دستاوردهای مدرنیته نمی‌تواند باشد، این رویکرد به گذشته چگونه خواهد بود؟

مسأله اصلی این است که چطور می‌توانی هم از نتایج مدرنیسم – مدرنیسمی که همواره بر غیرتاریخی بودن تأکید داشت استفاده کرد و هم نسبت به گذشته بی‌اعتنا نبود؟

بابک احمدی در این مورد می‌گوید( پسا مدرن به اعتباری نشان می‌دهد که با “ بازگشت به گذشته” رویارونیستیم یعنی هر چیزی را تکرار نمی‌کنیم بل در موقعیتی تازه قرارداریم و چیزی را بنا به این موقعیت تازه به یاد می‌آوریم از زمانی دیگر گذر نکرده‌ایم بل دو زمان را درهم تنیده، دیده‌ایم، یا دانسته‌ایم.)5

چارلزجکنز یکی از دلایل رویکرد به گذشته وسنت را دسترسی وسیع و گسترده به اطلاعات از طریق جامعه اطلاعاتی امروز می‌داند:( دورة پست مدرن زمانی انتخاب مداوم است دوره‌ای که هیچ روشی تثبیت شده‌ای را نمی‌توان بی‌خودآگاهی و کنایه‌ دنبال کرد؛ زیرا به نظر می‌رسد تمامی سنتها به نوعی اعتبار دارند بخشی از این پدیده حاصل همان چیزی است که به آن انفجار اطلاعات می‌گویند.6

پست مدرنیته

یکی از نخستین موارد کاربرد پیشوند post به معنای “ پسا” پس از” یا” مابعد در فلسفه امروزی اصطلاح پساتاریخ است که آرنولدگلن در کتاب دنیای‌شدن توسعه به سال 1967 مطرح کرد. او در این کتاب از جامعه مدرن یاد کرد و پریسد که چرا حرکت نو شدن مداوم که قانون مدرنیته بود اکنون د رشاخه‌های زندگی فرهنگی، فکری، و فلسفی کند شده است. چگونه امروزگی یعنی معاصر شدن با زمانه که اصل مدرنیته بود در کار فکری به چشم نمی‌آید؟ گلن از ناتوانی خرد فلسفی یاد کرد و نوشت که پس از مارکس نیچه و فروید نمی‌توان در فلسفه حرفی تازه به میان آورد.1

دربارة پست مدرنیسم تاکنون نظریات متفاوتی از سوی نظریه‌‌پردازان این مقوله ارائه شده است اما نکته مهم در این میان این است که تقریباً همه این نظریات یک نقطة مشترک با هم دارند و آن اینک پست مدرن را نمی‌توان پدیده‌ای کاملاً متمایز از مدرنیته دانست و در حقیقت ریشه‌های اصلی آنرا می‌توان در اندیشه تجدد اولیه یافت.

( اندیشه اساسی این است که تجدد بعنوان طرحی نو و بی‌سابه و در عین حال طراحی ناتمام است و فراتجدد گاهی دیگر در راه اجرای همان طرح است در شرایطی دیگر.

چیزی که به اسم موقعیت پست مدرن مطرح می‌شود از یک حیث شکوفایی و بالفعل‌شدن برخی از توانایی‌های اساسی نهتفته در پروژه تجدد بوده است و همچنین فهم پست مدرن هم می‌تواند ادامه فهم مدرن اولیه باشد. اگر جوهر آنرا آزادی نه صرفاً به معنی سیاسی آن و انسان شناختی‌اش بلکه به مفهوم معرفت شناختی آن بگیریم. می‌دانیم که مدرنیته پیش از انقلاب فرانسه خوشبین و قائل به آزادی و آگاهی انسان بود هرچند حدود شناخت آدمی را محدود به تجربه می‌کرد.

در این عصر انسان در جلو صحنه ظاهر و آشکار بود. بی‌جهت نیست که از لحاظ تاریخ اندیشه سیاسی مهمترین مفاهیم این دوران عبارتند از: قرارداد اجتماعی، آزادی و حقوق فردی ترقی،خصلت مصنوعی دولت و حتی جامعه ابزاری بودن جهان زیست و جامعه.

اما پس از انقلاب کم‌کم سخن از قوانین جبری تاریخ به میان آمد و انسان از جلو صحنه غایب می‌شود و در پشت قوانین تاریخی افول می‌کند. سخن از دارونیسم اجتماعی، ماتریالیسم تاریخی قوانین پوزیتیو تاریخ و غیره را در اینجا معنی پیدا می کند.2

آنتونی‌گیدنز یکی از دو نظریه‌پردازان معاصر،نیز معتقد است که بکاربردن واژة پست مدرن برای عصر حاضر امری نادرست است، زیرا تمامی تحولاتی که در این چند دهه اخیر رخ داده با باید ناشی از از اوج گرفتن و شدت‌یافتن مقوله مدرنیته در جهان دانست او می‌گوید:

( بریدن از نظرهای مشیتی تاریخ انحلال شالوده‌گرایی همراه با پیدایش اندیشه آینده‌نگری ضدواقعی و “ جاتهی‌کردن پیشرفت” در برابر دگرگونی تدریجی همه از چشم‌اندازهای اصلی روشن‌اندیشی چنان متفاوت‌اند که این نظریه تأیید می‌شود که گذاره‌های پهن دامنه رخ داده است با این همه ارجاع به مفاهیم بعنوان پسامدرنیت اشتباهای است. که از شناخت درست ماهیت و دلالتهای آن جلوگیری می‌کند گسستهای رخ داده را باید ناشی از خودروشنگری اندیشه مدرن و در نتیجه از میان برداشته شدن بقای دیدگاههای سنتی و مشیتی دانست. ما به فراسوی مدرنیت گام برنداشته‌ایم بلکه درست در مرحله بعدی تشدید مدرنیت به سر می‌بریم. زوال تدریجی تفوق اروپا یا غرب که روی دیگر آن گسترش فزاینده نهادهای مدرن در سطح جهانی است آشکارا یکی از دلایل اصلی دخیل در این قضیه بشمار می‌رود.)1

و در جایی دیگر می‌گوید: ( پسامدرنیت اگر به صورت مجاب کننده‌ای وجود داشته باشد باید هشیاری در مورد چنین‌گذاری را بیان کند نه آنکه نشان دهد که این گذار تحقق یافته است.)2

مبحث دیگر آنکه جریان مدرنیته از همان ابتدا در کار نقد و انتقاد از ارزشها و ملاکهای خود بوده است و این انتقادها چیز جدیدی نیست زیرا بدون این امر پدیدة تجدد یا نوشدن مداوم نمی‌توانست تحقق پیدا کند. حال اینبار این انتقادها در قالب عنوان پست مدرن ظاهر گشته است.

( پیدایش سخن پسامدرن برای مدافعان مدرنیته نباید چندان جای شگفتی باشد. مدرنیته خود همواره در کار انتقاد از خود بوده است. از زاوة نقادانه به همه چیز نگریستن درس قدیمی و حتی می‌توان گفت شعار روشنفکران و هواداران نوآوریها و دگرگونی‌ها بوده‌است.

بطور کلی آنچه در صورتبندی‌های اجتماعی و سیاسی د رعمل اتفاق افتاده به معنی نفی تداوم اندیشه‌های استقلال و عقلانیت فردی تجدد نیست و تجدد خود قرار بود تاریخ و فلسفه احتمال و امکان باشد. با توجه به نقش عقل و اراده و فردیت قرارهم نبود که تاریخ غایت شخصی داشته باشد. اندیشة پست مدرن با افکار فهم‌پذیری فرایند جهانی و انکار قابلیت کنترل و تأکید بر عدم مطلوبیت دخالت و کنترل، از اندیشه‌های تجدد اولیه دور نمی‌شود احیای جامعه مدنی و واکنش مدنی به سازمان و تمرکز با اندیشه خودیابی و خودمختاری تجدد اولیه مغایرتی ندارد… تجدد سازمان یافت تجدد را ملی و محدود کرده و در قالب دولت و طبقه و فرهنگ ملی تشخص بخشیده بود… تجدد سازمان یافته فلسفة احتمال را به فلسفة سرنوشت تبدیل کرده بود و اینک وضع فرامدرن فلسفة سرنوشت را به فلسفة احتمال تبدیل می‌کند و چنانکه قبلاً گفتیم از آغاز تجدد و قیامی علیه سرنوشت بود.3

یک چیز مسلم است و آن اینکه ما هم اکنون در دوران بحرانی و تجدید نظر در آرمانهایی که طی قرنها در پروژه مدرن ساخته شد به سر می‌بریم اما به آسانی نمی‌توان گفت که با گذر از این بحرانها و انتقادات چه چیز جایگزین مدرینته خواهد شد و یا حتی وضع جوامع در دوران آتی چه خواهد بود. از همان آغاز انتقاد از پروژه جامعه مدرن از دو دیدگاه چپ و راست مطرح می‌شد. موسی غنی‌نژاد در مورد این دو دیدگاه می‌گوید:

( تفکر پست مدرن یک نوع تفکر انتقادی از تجدد یا مدرنیته از دو سوی چپ و راست است. این دیدگاه انتقادی نیز از همان آغاز با اوج‌گیری مدرنیته وجود داشته است و پست مدرنیته خارج از مدرنیته نیست؛… البته از دیدگاه چپ که عمدتاً دیدگاه غالب روشنفکران بود و همان مارکسیسم و سوسیالیسم است عملاً و نظراً شکست خورده است؛ بنابراین از دیدگاه چپ دیگر بحث پروژة جامعه به شدت قبل مطرح نمی‌شود وبحث صرفاً انتقادی است چون در این مورد به بن‌بست رسیده‌اند و تصورشان این است که جامعه کاملاً متفاوتی را نمی‌توان جایگزین جامعه مدرن کرد آنها می‌گویند اگر چه بدیلی برای جامعه مدرن وجود ندارد، اما این نیز جیز خوبی نیست.

اما دربارة انتقادات راست از مدرنیته نیز فکر نمی‌کنم تأکید زیادی بر آن لازم باشد ولی البته بعضی‌ها معتقدند خطری از سوی این دیدگاه تمدن جدید را تهدید می‌کند این خطر همان اخلاق اشرافیت تحت لوای ناسیونالیسم افراطی است که ما بعد از فروپاشی کمونیسم شاهد ظهورش هستیم…

مدرنیته یک پروژه جامعه معین است؛ یعنی تحقق پیدا کرده و ما نتایجش را داریم می‌بینیم. ولی پست مدرن از ابتدا تا به حال یک رویکرد انتقادی از مدرنیته است در داخل خود مدرنیته جاری است… ما تصور می‌کنیم که پست مدرن پشت سرگذاشتن مدرنیته است و به علت تصور خطی که از پیشرفت داریم می‌گوئیم که پست مدرن از مدرن بهتر است در حالی که خود پست مدرن‌ها چنین فکر نمی‌کنند و در واقعیت نیز چنین چیزی نیست. همانطور که عرض کردم پست مدرن از لحاظ پروژة جامعه مرحله‌أی فراتر از مدرنیته نیست.1