دسته بندی | روانشناسی و علوم تربیتی |
بازدید ها | 22 |
فرمت فایل | docx |
حجم فایل | 51 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 32 |
مبانی نظری شخصیت :
شخصیت معنای گوناگونی دارد و با آن که زیر مجموعهی مجزا و معقولی از روانشناسی است و شامل نظریه، پژوهش و ارزیابی میشود اما در مورد معنای این اصطلاح در روانشناسی توافقپذیری کامل وجود ندارد بلکه به تعداد روانشناسانی که سعی در تعریف آن داشتهاند معانی متعددی به وجود آمده است(هجل و زیگلر، 2000).
کلمهی شخصیت معادل کلمهی پرسونالیتی انگلیسی یا پرسونالیته فرانسوی است که خود از ریشه لاتین پرسونا گرفته شده و به معنی نقاب یا ماسکی بود که در یونان و روم قدیم بازیگران تئاتر بر چهره خود میگذاشتند. این تعبیر اشاره بر این مطلب دارد که شخصیت هر کس ماسکی است که بر چهره خود میزند تا وجه تمایز او از دیگران باشد(کریمی، 1384).
مرور جامع و سریع معنای شخصیت در روانشناسی را میتوان از مقایسه اجمالی نظرات چند تن از روانشناسان شناخته شده در این زمینه به دست آورد. به عنوان مثال کارل راجرز[1] شخصیت را به عنوان خویشتن سازمان یافته دائمی و ماهیت ادراک شده از نظر ذهنی در نظر میگیرد که در مرکز تمام تجربهها قرار دارد. گوردن آلپورت شخصیت را به آن چیزی که یک فرد واقعاً هست تعریف میکند "چیزی درونی[2]" که تمام فعالیتهای انسانی را راهنمایی کرده و جهت میدهد. برای اریکسون[3] زندگی بر اساس سلسله بحرانهای روانشناختی جریان مییابد و شخصیت کارکرد پیآمدهای آنها است. جورج کلی[4] شخصیت را به عنوان مسیر منحصر به فرد معناسازی فرد[5]، خارج از تجربیات زندگی تعریف میکند. اما مفهوم دیگر مربوط به زیگموند فروید است که ساختار شخصیت را ترکیبی از سه عنصر نهاد[6]، خود[7] و فراخود[8] میداند(هجل و زیگلر، 2000).
2ـ2 نظریههای شخصیت
1ـ2ـ2 نظریه روانکاوی[9] :
در نظریههای روانکاوی(روان پویشی) شخصیت کوشش میشود که تفاوتهای فردی را با بررسی چگونگی اثر متقابل نیروهای روانی ناهشیار با افکار، احساسها و رفتار تبیین کنند. پدر نظریه روانکاوی زیگموند فروید است(هافمن و همکاران، 1997).
نظریه روانکاوی فروید از چند دهه تعاملهای او با بیمارانش در جریان روانکاوی به وجود آمد. نظریه روانکاوی میکوشد شخصیت، انگیزش و اختلالهای روانی را با تمرکز بر تجربیات کودکی، انگیزهها و تعارضهای ناهشیار و روشهایی که افراد برای مقابله کردن با تمایلات جنسی و پرخاشگری خود بکار میبرند توضیح دهد(ویتن، 2002).
فروید شخصیت را به عنوان تعامل پویای بین سه ساختار روانی در نظر گرفت. این سه ساختار عبارتند از : نهاد، خود و فراخود. به اعتقاد فروید تمام یا بخشی از این ساختار در ناهشیار ریشه دارند و هر کدام جنبه متفاوتی از شخصیت را تبیین میکند(هافمن و همکاران، 1997). نهاد عنصر بدوی و غریزی شخصیت است که طبق اصل لذت[10] عمل میکند. فروید نهاد را مخزن انرژی روانی میدانست و منظور او این بود که نهاد امیال زیستی خام (خوردن، خوابیدن، دفع کردن، جفت گیری و...) را در بر دارد که رفتار انسان را نیرومند میسازد. نهاد طبق اصل لذت عمل میکند که ارضای فوری امیالش را میطلبد(ویتن، 2002). خود دومین بخش روان است که رشد میکند و قادر به برنامه ریزی، حل مسئله، استدلال و کنترل نهاد است. در نظام فروید خود یا خویشتن یعنی هدایت هشیار ما از خودمان به عنوان انسان متناظر است. بر خلاف نهاد که به طور کامل در ناهشیار قرار دارد، خود بیشتر در هشیار و نیمه هشیار مستقر است(هافمن و همکاران، 1997). در حالی که خود وظیفهاش پرداختن به واقعیتهای عملی است، فراخود عنصر اخلاقی شخصیت، معیارهای اجتماعی مربوط به آنچه درست و غلط است را جذب میکند. افراد در طول زندگی خود مخصوصاً در دوران کودکی دربارهی آنچه رفتار خوب و بد را تشکیل میدهد آموزش میبینند. بسیاری از هنجارهای اجتماعی مربوط به اصول اخلاقی سرانجام درونی میشوند. فراخود در حدود سه تا پنج سالگی از خود به وجود میآید. فراخود در برخی افراد میتواند به طور غیرمنطقی پر توقع باشد و تلاش برای کمال را بطلبد(ویتن، 2002).
2ـ2ـ2 نظریه روان شناسی فردی[11] آلفرد آدلر[12]:
یکی از همکاران فروید که بعداً از او جدا شد و مکتب روانشناسی فردی را بنیاد نهاد آلفرد آدلر بود. آدلر بر خلاف فروید که به نیروهای درونی در ساختار شخصیت تأکید داشت، تأکید خود را بر عوامل اجتماعی در شکلگیری شخصیت متمرکز کرد(کریمی، 1384).
از ویژگیهای اصلی نظریه آدلر میتوان به موارد زیر اشاره کرد :
1ـ اصل حقارت[13]: آلفرد آدلر در رشد و توسعهی نظریهی خود، به این اشاره کرده است که احساس خودکمبینی یا حقارت در افراد، ناشی از نقص و ضعف جسمانی است. احساس خودکمبینی را در روانشناسی احساس حقارت مینامد. آدلر عقیده داشت که همه افراد آدمی دارای احساس حقارت هستند و همین احساس حقارت باعث میشود که مردم در جهت از بین بردن آن و یا در جهت بهتر یا برتر شدن تلاش زیادی را از خود نشان دهند. ولی باید توجه داشت که این تلاش، تلاشی رقابتانگیز در جهت برتر شدن از دیگران نیست، بلکه تمایل مثبتی است برای غلبه کردن بر نقصها و کمبودهای خود، تا از این طریق به تکامل فردی دست یابد(راس، 1386).
2ـ اصل برتری جویی[14]: آدلر در آغاز کار خود مانند فروید جنسیت را مهمترین انگیزهی رفتار آدمی میدانست اما به زودی نظر خود را تغییر داد و پرخاشگری را جانشین جنسیت کرد، یعنی آدمی را در درجهی اول موجودی پرخاشگر معرفی کرد. پس از چندی این نظر را نیز تغییر داد و قدرتطلبی را جایگزین پرخاشگری کرد. برتریجویی در اساس از عقدهی حقارت سرچشمه میگیرد و این دو از یکدیگر تفکیک ناپذیر نیستند. نکتهی جالب این است که منظور آدلر از برتریجویی تسلط و ریاست بر دیگران نیست بلکه آن را عاملی برای وحدت بخشیدن به شخصیت میداند، عاملی برای کوشش در بهتر و کاملتر شدن شخص و به فعل در آوردن استعدادهای بالقوه خود و نیز گام برداشتن در راه کمال نفس است. این انگیزه نه تنها جزء زندگی آدمی بلکه این زندگی او است و همین انگیزه است که انسان را از هنگام زادن تا واپسین دم زندگی از مرحلهای به مرحله دیگر پیش میبرد و جنبه اجتماعی او را تقویت میکند(کریمی، 1384).
3ـ شیوه زندگی[15]: شیوه زندگی بخشی از نظریهی شخصیت آدلر است و در تمام نوشتههایش مکرر به کار رفته است و مشخصترین بعد روانشناسی فردی است. شخص بر اساس شیوهی زندگی خاص خود ایفای نقش میکند. در واقع آن کلی است که به اجزاء فرمان میدهد. شیوهی زندگی تعیین کنندهی بیهمتایی شخصیت فرد و ارائه دهندهی اندیشه و افکار آدلر است. شیوهی زندگی مهمترین عاملی است که انسان زندگیش را بر اساس آن تنظیم میکند و حرکتش را در جهان و زندگی مشخص میکند. شیوهی زندگی مجموعهی عقاید، طرحها و نمونههای عادتی رفتار، هوا و هوسها، هدفهای طویل مدت، تعیین شرایط اجتماعی و یا شخصی است که برای تأمین امنیت خاطر فرد لازم است. شیوهی زندگی فرضیاتی است که در آن نحوهی تفکر، احساسات، ادراکات، رویاها و غیره مطرح هستند. شیوهی زندگی نوع خاص واکنش فرد در برابر مواضع و مشکلات زندگی است(شفیع آبادی، 1389).
4ـ خود آگاهی[16]: آدلر با فروید در مورد وجود «ضمیر نیمه هشیار» و «ضمیر ناخودآگاه» مخالف است و همهی اهمیت را به «خودآگاه» میدهد و عقیده دارد که انسان از اعمال خود، آگاهی دارد و میتواند با خودنگری(درون نگری) بفهمد که چرا رفتار وی آن گونه است که هست. به عبارت دیگر آدمی میداند که چه میکند، چرا میکند و هدف او چیست. آدمی میتواند هدفی را پیش رو داشته و برای رسیدن به آن کوشش کند و راه رسیدن به هدف ها را آگاهانه برگزیند. در واقع انکار نیمهآگاه و ناخودآگاه و تردید آدلر نسبت به اهمیت جنسیت در نظریهی فروید بود که سبب اختلاف میان آنها و پایان بخشیدن به همکاری گردید(کریمی، 1384).
5ـ علایق اجتماعی: تلاش برای برتر و بهتر شدن، در ابتدا بر اساس نیاز به غلبه بر احساس حقارت در خود فرد قرار دارد. به هر حال زمانی که فرد سالم به خود برتربینی برسد، انگیزهی تکامل و کمال و توجه به رفاه و آسایش دیگران و توجه به انجمنها و موسسات اجتماعی گسترش مییابد. آدلر علاقهی اجتماعی را نه تنها به عنوان یک ویژگی شخصیتی در نظر میگیرد بلکه آن را به عنوان هدف درمانی برای کسانی که خواهان کمک درمانی هستند در نظر گرفت(راس، 1992).
6ـ غایت و هدف زندگی: آدلر بر خلاف فروید شکلدهی رفتارها را ناشی از هدفهای انسان میداند یعنی رفتار انسان را تابع هدفهایی میداند که در پیش روی او قرار دارد. البته او مانند فروید از اهمیت گذشته آدمی و تأثیری که در گذشتهی شخص بر خود او دارد غافل نیست اما معتقد است که گذشته حدود صحنه عمل را نشان میدهد و این آینده است که چگونگی عمل بازیگران را در این صحنه معین میکند(کریمی، 1384).
1 - Carl Rogers
2 - internal something
3 - Erik Erikson
1 - George Kelly
2 - making sense
3 - id
4 - ego
5 - superego
6 - psychoanalysis
1 - pleasure principle
[11] - individual psychology
[12] - Alfered Adler
[13] - overcompenting
[14] - inferiorify
[15] - superiority
[16] - self awareness