فایل شاپ

فروش مقاله،تحقیقات و پروژه های دانشجویی،دانلود مقالات ترجمه شده،پاورپوینت

فایل شاپ

فروش مقاله،تحقیقات و پروژه های دانشجویی،دانلود مقالات ترجمه شده،پاورپوینت

زندگینامه مولانا

با نام خدا و با درود و سلام به محضر آقا امام زمان ( عج ) و با سلام به روان پاک شهدا از شهدای صدر اسلام گرفته تا شهدای کربلاهای ایران و جهان ، در طول تاریخ اقوام هر دوره ای دارای انبیاء و دین و مذهبی بوده اند که این انبیاء و پیام آوران و دین آنان یا مبتنی بر یکتاپرستی یا غیر یکتاپرستی بوده است که پیوسته منجر به اختلاف نظرها و بحث پیرامون یکتاپرستی
دسته بندی تاریخ و ادبیات
فرمت فایل doc
حجم فایل 216 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 244
زندگینامه مولانا

فروشنده فایل

کد کاربری 8044

فصل اول :

کلیات – مولوی – دین و مسلک او

مثنوی چیست ؟

1 - مقدمه :

با نام خدا و با درود و سلام به محضر آقا امام زمان ( عج ) و با سلام به روان پاک شهدا از شهدای صدر اسلام گرفته تا شهدای کربلاهای ایران و جهان ، در طول تاریخ اقوام هر دوره ای دارای انبیاء و دین و مذهبی بوده اند که این انبیاء و پیام آوران و دین آنان یا مبتنی بر یکتاپرستی یا غیر یکتاپرستی بوده است که پیوسته منجر به اختلاف نظرها و بحث پیرامون یکتاپرستی و طاغوت کشیده است هر یک از انبیاء بنابر مصلحت و براساس یک مکتب و مشرب یک دین و آیینی را پدید آورده و رهبرانی هم پیرو آن دین داشته و پدید آمده است که افکار و عقاید آن بانیان مکتب و مشرب برای پیروان خود بصورت آیینه هایی بجا مانده است که هدف از تهیه این پایان نامه تحقیقی این بوده است که از طریق معرفی دیدگاه مولوی و سایر افراد درباره این مکتب ها ما برای افراد جامعه و خوانندگان آن فرصتی باشد برای تشخیص حق از باطل و اینکه ریشه این اختلافات عقیدتی و دینی برای افراد مشخص گردد و در این رهگذر سعی گردیده که جایگاه انبیاء و اولیاء دین الهی از منظر گاه مولوی هویدا گشته و علل تسلسل انبیاء و اولیاء یکی پس از دیگری برای امتهای طول تاریخ معین گردد و همانطوری که منابع و متون اسلامی از جمله قرآن کریم بیان کرده ، در طول تاریخ وظیفه انبیاء تصدیق و تأیید پیامبران قبل از خود و کامل نمودن دین و مسلک آنان بوده و اگر هم بظاهر تفاوتی باشد این تفاوت به سطح تعلیمات و مقتضیات زمان امتها و آداب و رسوم و عرف و حجیتی است که خاص نبی آن زمان می باشد .

2- بیان مسئله

در این پایان نامه این سؤال و مسئله مطرح است که نظر و اعتقاد مولوی از نظر شخصی و کلی نسبت به فرستادگان الهی و وحی و الهام و دستورات آنها تحت عنوان دین چیست و مولوی تا چه اندازه به این گفته ها و مطالب و امورات دین اعتقاد داشته و عمل کرده و اینکه دین از نظر مولوی تعبدی یا تحقیقی است و علت تسلسل انبیاء و اولیاء الهی چه بوده و چرا مطالب و موضوعات انبیاء در زمانها و مکانهای مختلف دارای تفاوت بوده و اینکه آیا این تفاوت تأثیری در تضاد و اختلاف بین انبیاء داشته و اینکه چرا عده ای از افراد دین را بصورت نظری و نسبی دانسته و دین واقعیت یکسان و مطلق و واقعیتی ثابت برای همه انسانها در طول زمانها و مکانها قائل نبوده و اصطلاح پلورالیسم و برداشتهای شخصی و فردی که این برداشت نشأت گرفته از اعتقاد افراد و سازنده اعمال و رفتاری الهی و انسانی افراد هم گشته است بیان کرده اند .

3- هدف تحقیق

در این پایان نامه سعی شده است جایگاه و ارزش و اعتبار انبیاء و اولیاء و جایگاه دین الهی که توسط انبیاء جهت سعادت و رفاه دنیا و آخرت انسانها از طرف خداوند بصورت وحی و الهام و دستور سری و مخفی در طول دوران مختلف در هر عصر و مصری از ابتدای خلقت انسان و اینکه دارای تکلیف بوده مشخص شود و ارزش و اعتبار دانشمندانی مثل مولوی و هم عصران او جهت این پیام آوران الهی قائل بوده اند به تصویر و تبیین کشیده شود .

4- سؤالات تحقیق :

در این پایان نامه سعی بر آن بوده که سؤالات و مطالبی جهت روشن شدن اذهان عمومی بیان کرد از جمله : آیا مولوی دین از آدم تا خاتم یکی دانسته اگر جواب مثبت بوده اسم این دین کلی چیست – آیا مولوی اختلاف و تضاد میان انبیاء را قبول دارد یا تفاوت ، اگر تفاوت را قبول دارد به چه دلیل و چرا تفاوت میان انبیاء الهی که همگی از طرف خدا برای راهنمایی انسان آمده اند وجود دارد – آیا مقصد و هدف و شیوه رهبری انبیاء واحد است تبیین شده است – چه کسانی انبیاء الهی را مخالف هم می دانند و آیا دین الهی بصورت فطری و طبیعی و ساده و مادرزادی مورد قبول است یا بصورت تحقیقی و آگاهانه و براساس منطق و تعمق و سؤالات از این قبیل که بدرستی طراحی و تبیین گریده است .

5- روش و قلمرو تحقیق

چون شیوه و روش تحقیق جهت جمع آوری مطالب پایان نامه بصورت کتابخانه ای بوده و سعی بر آن شده است که کتابها و متون و منابعی که در دسترس بوده و امکان برداشت معنا و مفهوم و مرادی که از موضوع پایان نامه استنباط می شد از لابلای کتابها بیرون آورده و بصورت دسته بندی و هماهنگ و متناسب با هم کنار هم قرار داده و نظم و هماهنگی میان مطالب که مراد و مفهوم عنوان پایان نامه را اثبات کنند و قلمرو مطالعه و تحقیق مجموعه کتابهای موجود در کتابخانه های دانشگاههای آزاد و ملی و بحث و تبادل نظر با اساتید مطلع و افراد صاحب نظر بوده است

6- پیشینه تحقیق

با توجه به اینکه مولوی و دیدگاههای او درباره مسائل جهان هستی از جمله انسان ؛ دنیا و آخرت برای افراد جامعه مسلمان ایران وبرخی از کشورهای جهان بسیار مهم بوده و مولوی را در حل مسائل بنیادی جهان خلقت و رسیدن به واقعیت جهان هستی اثر گذار دانسته اند لذا درباره مولوی و اندیشه های او کتابها و مقالات و مطالب فراوانی نگاشته شده که با توجه به عنوان موضوع تحقیق ما و با توجه به ارتباط مطالب بیان شده در کتابها با مفهوم و معنای تحقیق این مطالب گلچین شده و در کار پایان نامه مورد استفاده قرار گرفته است .

1-1مولانا از دو دیدگاه: -1 زندگی 2- بندگی

جلال الدین محمد ، که با عناوین خداوندگار ، مولانا ، مولوی ، ملای روم و گاه با تخلص خاموش در میان پارسی زبان شهرت یافته یکی از شگفتی های تبار انسانی است .

معرفی این آتش افروخته در بیشه اندیشه و احساس و وصف این دریای ژرف ناپیدا کرانه بس دشوار است و برای نشاخت گوش باید چشم شود :

آینه ام آینه ام مرد مقالات نیم دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

و براستی که این اعجوبه تاریخ بشری ، جوانمردی است که پیش از آنکه صبح معرفت از مشرق سرش بر دمد و « شمس » عشق در افق اقبالش طالع شود ، زاهدی با ترس ،سجاده نشینی با وقار ، شیخی زیرک ،مرده ای گریان و شمع جمع منبلان بود و وقتی در چنگال شیری « شیخ گیر» افتاد ودولت عشق را نصیب برد ، زنده ای خندان ، عاشقی پران ، یوسفی یوسف زاینده و آفتابی بی سایه شد .( سروش ،1379 ، صص 8-7)

تغییرات او زنده و قوی است . از روح خود ، از تاثرات آنی و از غلیان احساسات همان دم خود الهام گرفته است . اشباح و تخیلاتی که در ذهن او لول می زند به شکل های گوناگون بیرون می ریزد:

دوش چه خورده ای تبا ، راست بگر نهان مکن

چون خمشان بیگنه ، چشم بر آسمان مکن

دوش شراب ریختی وزبر ما گریختی

بار درگ گرفتمت ، بار دگر چنان مکن

***

ببستی چشم یعنی وقت خواب است

نه خواب است ، این حریفان را جواب است .

***

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد

اندر نگهش مضمر ، صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد

وز حسرت اومرده صد عاقل و فرزانه

گفتا زکجائی تو ، تخسر زد و گفتا من

نیمیم ز ترکستان . نیمیم ز فرغانه

اگر این جهش ر وحی مولانا را با معیارهائی که در دست داریم و قابل فهم ماست بسنجیم درخشندگی خاصی به چشم ما می خورد .

ذات باریتعالی قابل درک نیست ، نه حواس ظاهری می توانند به این منطقه غامض و بی پایان راه یابند ، نه حواس باطنی ، پس ناچار باید فرض کنیم که این شور و آشوبی که در جان مولانا به تلاطم افتاده است متوجه صفات کمالیه ذات خداوند است . آنوقت نتیجه حتمی که از این سنجش به دست می آید عظیم است و مولانا را در نظر ما بزرگ و درخشان می کند ، زیرا جهش او به طرف زیبایی مطلق است و چنانکه می دانیم پیوسته :

ذره ذره کاندرین ارض و سماست

جنس خود را همچو گاه و کهرباست .

جان وی از علائق دون و خسیس پاک شده ، غرایز حیوانی و زمینی ریخته شده و جان سبکبار به سوی اصل ملکوتی روی آورده است .

سر بی اعتنایی وی به مرگ همین است زیرا راه وصول به مبدئیست :

مرگ رادانم ولی تا کوی دوست

راهی ار نزدیک تر داری بگو

درباره ریاضتها و شب بیداری ها جلال الدین مطالب زیادی نوشته شده است که مجموعا دلالت می کند باینکه این مرد تنها به لذت دانشتن یک مشت مفاهیم و سپس منعکس ساختن آنها در اذهان افراد شایسته قناعت نورزیده بلکه خود در سیر وسلوک گام برداشته است .( جعفری ،1373 ، ص 30)

مولوی تا می تواند ، ناامیدی ها را از دل می زداید و هر لحظه انسان را شایسته قرار گرفتن در پیشگاه خدا معرفی می نماید .

مولوی هنگامی که به آن جنبه های منفی و مضر می رسد ، آدمی را به بن بست گیج کننده نمی اندازد .(جعفری ،1382 ، ص48).

در حقیقت ، مولوی از دل سخن گفته است و برای او درک شده ها به دریافت شده ها تبدیل شده است . تصورات را – آنچه در ذهن می فهمید – دریافت کرده است . مثل اینکه ما می دانیم عسل شیرین است ولی وقتی آن رامی خوریم این واقعیت را حس کرده ایم و کاممان شیرین شده است . وقتی در حالت طبیعی سخن می گوید طوری حرف می زند که احساس می شود جای بحثی در سخن او نیست و این نشان می دهد که حقایق را دریافت کرده است .( همان ، ص 34)

1-2 مولوی ملجاء همگان بود

شخصیت جامع و فراگیر جلال الدین سبب شده بود تا شمع محفل بشری باشد و بنابر اخبار ، خلق جهان از وضیع و شریف و قوی و ضعیف و فقیه و فقیر و عالم و عامی و مسلمان وکافر و جمیع اهل ملل و ارباب مذاهب و دول روی بحضرت مولانا آورده و تمامت مردم شعر خوان و اهل طرب شدند و دائما لیلا و نهارا بسماع و تواجد مشغول شدند .(افلاکی ، ج 1 ، ص 89 )

و اصلا در نزد مولانا هیچ اهمیتی نداشت که چه کسی یا کسانی گرد او را گرفتهاند و بدورش حلقه زده اند . بلکه همان سوز و گداز باطنی و اظهار ارادت ظاهری وی را کفایت می کرد . و هرگز بدنیال آن نبود که در قول و فعل ایشان به دیده تردید بنگرد و یا خط ناپاکی بر سیمای آنها بکشد بلکه همواره بر صدق گفتارشان صحه می گذاشت ، در حالی که اگر به تاریخ گذشته نظری اجمالی بیفکنیم و خون دل خوردن عارفان رند مسلکی چون حافظ را بررسی کنیم در می یابیم که امثال آنان چه نامنصفانه و بی مرو تانه آماج اتهامات خشک مغزان ظاهر پرست ، تلخ خوی و قهر جوی واقع شده بودند که فریادشان تا به امروز هم به گوش جهانیان طنین انداز است :

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر خوبم و گر بد تو برو خود را باش

هر کس آن درود عاقبت کار که کشت

« حافظ»

و همین دلیل قاطعی است به اینکه مولانا را همه امم دوست بدارند و در این باره از علم الدین قیصر پرسیدند که از مولانا چه کرامت دیده ای که تا این حد او را دوست داری و مرید وی گشته ای ؟

جواب داد: هر پیامبری را امتی دوست دارند و هر شخصی را قومی مقید شدهاند . اما مولانا را جمیع امم و همه کس دوست دارند من چگونه دوست نداشته باشم ( سبحانی ،1363 ص،314).

1-3 برخورد مولانا با پیروان سایر انبیاء

او ( مولانا ) همه انبیاء را به یک چشم می نگرد و می گوید :

حقیقت در روش هاست نه در حقیقت راه و معتقد است که :

هر نبی و هر ولی را مسلکی است

لیک با حق می برد ، جمله یکی است

بنابراین او نه تنها دینداران و سرشناسان ، بلکه همه انسان ها حتی به افرادی که اجتماع به بدی شهره می داند یکسان می نگرد ومی گوید :« بد نماند چو نک نیکو شود »

و می افزاید :

عاشقی کالوده شد در خیر و شر

خیر و شر منگر تو در همت نگر

باز اگر باشد سپید و بی نظیر

چونکه صیدش موش باشد شد حقیر

( سبحانی ،1363 ،ص309-308)

آورده اند که ، روزی مولانا در سماع شوری عظیم به پا کرد و هر چه پوشیده بود . همه را به قوالان بخشید و هم چنان عریان سماع می کرد . علم الدین قیصر لباس های گرانبها آورده و به مولانا پوشانید . چون از مجلس سماع بیرون آمد در برابر شرابخانه ای ایستاد و به آواز رباب به چرخ زدن پرداخت . همه رنود شرابخانه بیرون آمدند و به پای مولانا افتادند .

مولانا آن لباس های گرانبها و عاریتی را بدان رنود ایثار کرد . وگویند همه آنان ارمنی بودند ( سبحانی ،1363 ، ص309)

همچنین است ، روزی سرگرم سماع بود . ناگاه مستی درآمده . شورها می کرد و خود را بیخود و ار به مولانا می زد . یازان او را رنجانیدند . فرمود که : شراب او خورده است بدمستی شما می کنید . گفتند : تو ساست . گفت : او ترساست ، شما چرا ترسا نیستید ؟ وقتی او می خواهد از انسان کامل ، از خود و از دین و مذهب سخن گوید . می گوید :

تا ز روز و شب گذر کردم چنان

که از اسپر بگذرد نوک سنان

که از آن سو مولد و ملت یکیست

صد هزاران سال و یکساعت یکی است ( همان ، ص309)

لذا مولانا با اعمال همین تسامح چند مسیحی را مسلمان ساخته و چند تن دیگر را که چون کوهی در برابر او سینه مخالفت سپر کرده بودند ، به زانو درآورده ، چون خمیر نرمشان ساخته و به شکلی که خود می خواسته درآورده است .

- یونس امره به استناد این نوع تسامح گفته است

جمله یار دیلمشان بر گوزایله باقیمان

شرعین اولیاسی سه حقیقتده عاصید را

دراینجا این مطلب را هم بگویم که این تسامح کران ناپذیر مولانا هر گز او را از محوده شریعت خارج نکرده است . او هیچ گاه با اتکاء به وحدت و جود ، مثل این عربی نگفته است که « بت پرست هم خداپرست است » . بعضی اشعار منسوب به او در صحیح ترین و کهن ترین نسخ دیوان او نیامده است ، واساسا این نوع اشعار از نظر شیوه بیان هم چنان اشعار ضعیف و بی نظام است که برازنده مولانا نیست . او می گوید :

من بنده قرآنم اگر جان دارم

من خاک ره محمد مختارم

گر نقل کند جز این کس از گفتارم

بیزارم ازو وزین سخن بیزارم

( سبحانی ،1363 ، صص 113-112)

1-4 مولانا با هیچ مذهبی مشکل ندارد

مولانا سراج الدین قونیوی صاحب صدر و بزرگ وقت بوده اما با مذمت مولوی خوش نبوده پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که : « من با هفتاد وسه مذهب یکی ام » چون صاحب غرض بود . خواست که مولانا را برنجاند و بی حرمت کند .یکی را از نزدیکان خود که دانشمندی بزرگ بود ، بفرستاد که : « بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنین گفته ای؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان !» آنکس بیامد و بر ملا سوال کرد که : شما چنین گفتهاید که : من با هفتاد و سه مذهب یکی ام ؟» گفت : « گفته ام» آنکس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد . مولانا بخندید و گفت : « با این نیز که تو می گویی هم یکی ام » آن کس خجل شد و بازگشت ( عابدی ، چاپ سوم ، صص 463-462)

1-5 مذهب مولانا

مولانا در چهار چوب مذهب حنفی یا شافعی محصور نمانده . این تجربه های مختلف و گرایش به سوی عرفان ، گواهی می دهد که نخواسته در یک محدوده توقف کند و ما نیز نمی توانیم با انتساب او به یک مذهب از جنبه های جهان اندیشه های او بکاهیم .( افراسیاب پور ،1382، ص94)

بنابراین وی ( مولوی ) در خصوص اختلاف مذاهب ، بسیار بلند نظر و آزاد اندیش بود . اما تساهل وی نباید ما را بفریبد و بپنداریم که تمام عقاید و باورها نزد وی یکسان تلقی می شده است .( فرهمند پور، 1383 ، ص 18)

پس بهمین خاطر است که از نظر مولانا و دیگر دینداران ، آنچه از آسمان و از طرف خداوند فرستاده می شود . رهایی بخش ، آگاهی بخش و موجب سعادت اخروی است .اما این که تصور شود کوشش بشری همگی به بیراهه وانحراف و جهنم می انجامد ، قابل قبول نیست ، مگر اراده و اعمال انسان خارج از قدرت و اراده الهی است ؟ هرگز چنین نیست . و ساخته های انسانی نیز می تواند سعادت دنیوی واخروی را به دنبال داشته باشد ، چنان که تدبیرهای بشری نیز در نهایت از قدرت الهی حکایت دارد زیرا نیروهای انسانی از او نشات گرفته است . ( افراسیاب پور ، 1382، ص 235)

1-6 آیین مولانا

حق اینست گفته شود کیش او سوای همه کیش هاست واز غوغای هفتاد و دو ملت چند آئین او عشق است . عشقی که اسطرلاب اسرار خداست ،عشقی که فلک را سقف بشکافد ، زمین را از گزاف بلرزاند ، دریا را مانند دیگ بجوش آورد ، کوه را مانند ریگ بساید ، آفتابی در یکی ذره نهان بیند و چون آن ذره دهان بگشاید و از کمین بجهد افلاک و زمین ذره ذره شود ! آری ! دور گردون تنها موجی از امواج بی پایان چنین شعله آسمانی و عشق نورانی است :

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون بعشق آیم خجل باشم از آن

شرح عشق ار من بگویم بر دوام

صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

زانکه تاریخ قیامت را حداست

حد کجا آنجا که وصف ایزد است

عشق را پانصد پر است و هر پری

از فرار عرش تا تحت الثری

( مشیر سلیمی ،1337 ، ص 120)

1-7 مولوی و اندیشه ی فلسفی:

مولانا فیلسوف نیست ، اما اندیشه های فلسفی او به عمیق ترین فلسفه های بزرگ جهان نزدیک است . نمی توان انکار نمود که او نیز مانند همه متفکران دارای اندیشه های فلسفی بوده است.(افراسیاب پور، 1382 ، ص 10)

فراخنای اندیشه های سترگ مولانا نه تنها در ظروف ذهن و زبان ما نمی گنجد بلکه بعضا آدمی را در سراشیبی حیرانی می کشاند . به طوریکه می آورد :

نه زان حکمت که گبران را نصیب است

از آن حکمت کزو خالص شود دین

(مولوی اگر چه ) در شعر فوق حکمت گیران را تحقیر نموده و از خوانندگان خواسته که از آن دوری کند . اما در جای دیگری خود را گبر دانسته است :

مسلمان نیستم ، گبرم اگر ماندست یک صبرم

چه دانی تو که درد او چه دستان قدم دارد .

البته می توان توجیه نمود که در بیت اخیر با کنابه به مسلمانان خشک زاهد و ظاهر بین اعتراض نموده و از دیدگاهی ملامتی آنها را سرزنش نموده است . یعنی با این بیان اشاره نموده که مسلمانی آنها را قبول ندارد .( همان ، ص 18)

1-8 مولوی بی همتاست

با این نظر جلال الدین در جرگه کیش نمی گنجد و جز بحر بی پهنای عشق لایزالی در هیچ وادی سیر نمی کند و در مرحله ای نایل می شود که مرحله نهایی سیر و سلوک وصول است . همین مرحله اتحاد عاشق و معشوق است . مرحله تبری از تزهد و ریاست . طغیان عشق ورزی به یکتای بی همتاست اینجا طبع سرکش ملا و لوله ای عجیب به پا می کند . گوهر ذاتی او در آینه ای بی زنگار جلوه گر می شود . اینجا سر منزل مقصود یا مقام محو و فناست .این است شراره ای که وجود ملا را فرا گرفت و بسوخت :

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم

نه ترسا یهودیم نه گبر و نه مسلمانم

نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم

نه زارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم

نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش

نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم

نه ا زهندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم

نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم

نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ

نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد

نه تن باشد نه جان باشد که من خود جان جانانم

دوئی از خود برون کردم دو عالم را یکی دیدم

یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم

( مشیر سلیمی، ص 7133 ، ص 121)

1-9 مولوی عاشق بی مثال است .

مولانا پیش از هر چیز « عاشق » است و به عرفان عاشفانه تعلق دارد . از زهد صوفیانه بیزار است و برای آن خود را از آنها جدا سازد خود را کافر و گبر می خواند :

الا ای صوفی پشمین ، به کنج صومعه بنشین

که در بر خرقه نیکی ترا با بت برابر شد.

تو با مسواک و سجاده به خلوت سجده ای می کن

که کیش گبر کی ، ما را بحمدالله میسر شد

شما ایمان نگهدارید ، محکم ، ای مسلمانان !

که مولانای رومی خود مسلمان بود کافر شد

و بارها تکرار می کند « مسلمان نیستم ، گبرم» و به این وسیله نشان می دهد که از زهد صوفیانه به دنیای عشق و جمال گام نهاده است . پس نخستین اقدام برای ورود به اندیشه های عرفانی مولانا این است که بدانیم او در پی هیچ اندیشی خاصی شعر نگفته زیرا شاعر و عاشق واقعی هرگز با تصمیم قبلی شعر نمی گوید .

بلکه شعر خود به خود می آید و شاعر فقط آن را دریافت می کند ( افراسیاب پور،1382، ص 145).

1-10 مولوی آموزگار عشق و تفکر است .

عشق مولوی هم ، دریای کران ناپدید و طائر فلک پیمانی است که در زیر قبه عالم نمی گنجد و آموزگار عاشق وادب آموز جان است و در مکتب او بینش ها می توان آموخت که دانش ها در حیرت و حسرت او می مانند. ( سروش ،1376، ص 288) واصلا درباره ی وی با جرات و جسارت باید اذعان داشت که :

که درباره انسان روابط میان اجزاء بدن روح ، جان و دل چگونه می اندیشیده است .( بدره ای ،1377 ، ص 116).

و همین موضوع است که عقول را از درک عمیق مولانا و شناخت ابعاد و زوایای روحی و فکری ایشان دچار عجز و حیرت می کند و به نقص معرفتی خود معترف می نماید .

1-11 عشق برتر از ایمان

از نظر مولانای رومی:

آنکه واقعا انسان باشد و به مقام والای انسانی دست یابد ، ورای باورها جای دارد و چنین کسی از کفر و ایمان رسته است :

ایمان بی کفر تو ای شاه په کسی باشد ؟

سیمرغ فلک پیمایش تو مگس باشد

آب حیوان ایمان ، خاک سیهی کفران

بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد

جانرا صفت ایمان شد وین جان به نفس جان باشد

دل غرقه عمان شده چه جای نفس باشد ؟

شب کفر و چراغ ایمان ، خورشید چو شد رخشان

با کفر بگفت ایمان : رفتیم که بس باشد

ایمان فرسی دین را ، مر نفس چو فرزین را

وان شاه نوآئین چه جای فرس باشد

برای رسیدن بدین مقام ، از عشق باید یاری جست:

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

که تا ناگه زهمدیگر نمانیم

فسون قل اعوذ و قل هوالله

چرا در عشق همدیگر نخوانمی

1-12 قدمت عشق از دین بیشتر است

عشق ازلی است ولی کفر و اسلام بعدها وجود پیدا کرده اند . به نظر وی ( مولانا ) کفر وایمان بیش از کیفیت چیزی نیست . حال آنکه در عالم حقیقت کیفیت نگنجد گوید :

از کفر وز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائی است

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نی کفر و نه اسلام ، نه آنجا جایی است

( سبحانی ،1363 ، ص 315)

عشق یگانه اکسیری است که انسان را به مقام انسانیت می رساند و او را از حرص و کبر و هستی وانانیت می رهاند :

هر که را جامعه زعشقی چاک شد

او از حرص و جمله عیبی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای دوای جمله علت های ما

ای دوای نخوت وناموس ها

ای تو افلاطون و جالینوس ما

( سبحانی ،1363 ، ص 315)

مولوی بارها تکرار می کند مسلمان نیستیم ، گبرم » و به این وسیله نشان می دهد که از اندیشه های عرفانی مولانا این است که بدانیم او در پی هیچ مصلحت اندیشی خاصی شعر نگفته زیرا شاعر و عاشق واقعی هرگز با تصمیم قلبی شعر نمی گوید . بلکه شعر خود به خود می آید و شاعر فقط آنرا دریافت می کند .( افراسیاب پور ،1383 ، ص 145).

1-13 مولوی اهل باطن ، و عشق را بالاتر از هر دینی می داند .

بر همین اساس بسیاری از محققان ایرانی و پژوهشگران خارجی می گویند ، اندیشه های رومی . تصوف رومی ، خشک و نظری نبوده بلکه تجربی می باشد و بیشتر با دل سر و کار دارد تا با عقل...

جلال الدین بلخی می گوید میان عشق کلی و عقل کلی هیچ تعارضی نیست و عشق کیهانی فراتر از همه آئین ها و کیش ها و فلسفه هاست ( تدین ، 1377 ، ص 362).

ودر همین راستا مکرر اشعاری را سروده و اندیشه هایی را بیان داشته تا به جرات و جسارتی که خاص ایشان است به موضوع و مقوله عشق توجهی زاید الوصف را معطوف دارد و رهبری آدمی را به او سپارد .

عاشقی گر زین سر و گرزان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

( مثنوی – دفتر اول )

1-14 محدوده معرفت مولانا

« قلمرو معرفتی مولانا را نمی توان با جهان بینی های سیستماتیک محدود ساخت .»

با مطالعه و بررسی کافی در قلمرو های گوناگون معرفتی مولانا ، می توانیم عوامل و عمق تفکرات وی را که با هیچ مکتب و جهان بینی سیستماتیک قابل تفسیر و توجیه نمی باشد درک کنیم . شاید تا کنون توانسته باشیم علل مافوق نظام ( سیستم ) بندی بودن قلمرو معرفتی مولانا را تا حدودی توضیح بدهیم اساسی ترین علل مافوق نظام ( سیستم ) بندی معارف مولانا ، تنوع ابعاد جهان وانسان است که در هر لحظه ای از دیدگاه ابعاد واستعدادهای گوناگون مولانا رژه می روند و چون اصول بنیادین هر دو تنوع ، از نظر مولانا فوق جهان و انسان عینی ومتصل به بی نهایت است ، لذا عناصر معرفتی او در عین حال که در شکل ادبی و علمی و فلسفی و روانی به جریان می افتد و دوموضوع انسان و جهان از دیدگاه او پدید نمی گردند با این حال پیوستگی معرفت او به قلمرو باز بی نهایت به خوبی دیده می شود .

در موارد زیادی از مثنوی با این جمله رو به رو هستیم : « این سخن پایان ندارد .» این مصرع را هم به خاطر دارید :«مثنوی چندان شود که چل شتر». این راهم ، اشخاص زیادی از مثنوی حفظ کردهاند :

من چو لب گویم لب دریا بود

من چو لا گویم مراد الا بود

با ملاحظه ای مجموع مسائلی که درباره ی فعالیت های مغزی و روانی مولانا و مکتب جد و مرز ناپدید ادیبان کردیم می توانیم علت مقایسه ی طرز تفکر مولانا را با مکتب ها و جهان بینی های شرق و غرب درک نموده ، ضمنا بفهمیم که چرا اصول اساسی اغلب مکتب های جهان بینی در مثنوی با وضوح کامل دیده می شوند ( جعفری ، 1379 ، صص 53-52)

1-15 وهم وخیال ، موجب دشمنی میان پیروان انبیاء می گردد.

از دیدگاه جلال الدین مولوی ، همه پویندگان و همه دین ورزان پیروان طریقه واحدند و مدد از همت بخش واحدی می گیرند . اما بر خود و طریقه های خود نام های گونه گون می نهند و دعوی های مختلف می کنند و به توهم اختلاف ، با هم دشمنی می ورزند . ( سروش ، 1377 ، ص 22)بنابراین وقتی اختلافات جنبه توهمی داشته و ریشه در اصل و معنا نداشته باشند ، به سهولت و سادگی هم از میان می روند و آنگاه آرامشی دلنشین حکمفرما می شود :

اختلاف خلق از نام اوفتاد

پون به معنی رفت ، آرام اوفتاد

که به تعبیر جلال الدین در واقع اختلاف و ستیزه میان مردم به سبب اختلاف در نام هاست . پس همین که به معنی توجه کنند ، اختلاف ها از میان می رود و آشتی و آرامش برقرار می شود .( زمانی ،1375 ، ص 876)

1-16 مولوی برتر از دانته

مولوی گاه نتایج علمی بسیار سودمندی می گید برای مثال از مصداق « ما تمایزی میان هیچ یک از پیغامبران ننهاده ایم » پون نتیجه می گیرد که :

ما چراغ ار حاضر آید در مکان

هر یکی باشد به صورت غیر آن

فرق نتوان کرد نور هر یکی

چون نبودش روی آری بی شکی

اطلبو المعنی من الفرقان قل

لا نفرق بین آحاد الرسل

در معانی قسمت و اعداد نیست

در معانی تجزیه و افراد نیست

منبسط بودیم و یک گوهر همه

بی سرو بی پا بدیم آن سر همه

یک گهر بودیم همچو آفتاب

بی گره بودیم و صافی هم چو آب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه های کنگره

کنگره ویران کنید از منجیق

تا رود فرق از میان این فریق

مولوی این مفهوم را مبنای نگرش به نور جهانگیر حقیقت د رتمام ادیان قرار می دهد و بر اساس همین فکر بر سر تا سر مثنوی روحیه مدارا می دهد به همین دلیل است که می بیند

نیکلسون مولوی را برتر از دانته می شمارد زیرا دانته در کمدی الهی خود محمد (ص) و اصحاب او را در دوزخ جای می دهد و نیکلسون در مقایسه این دو می گوید : « مولوی چند سالی پس از تولد دانته درگذشت اما شاعر مسیحی از لحاظ وسعت نظر و مدارا به پای معاصر مسلمان خویش نمی رسد .» ( میر علایی،1352 ، ص 21-20)

اگر ادعا کنیم که « بطور قطع » همه ی پیامبران از جمله ی پاکان به شمار می آیند سخنی مرود قبول عموم گفته ایم و به نظر نمی رسد که مولانا ، پیامبران را از پلکان نداند . آن وقت باید پرسید چه طور نباید خود را با آنان قیاس نمود ؟ در حالی که این پیامبران « الگو » اسوه و مربیان بشر بوده اند و همه ی ادیان آسمانی ادعا دارند که باید خود را با پیامبران قیاس نمود و کوشش کرد که به آن ها نزدیک گردید ! از طرفی مولانا که هم موسی را پاک می داند و هم خضر را باید پاسخ دهد که کدام یک پاک تر هستند و کدامیک کارشان درست و چرا دو پاک اختلاف پیدا کردند ؟

همسری با انبیاء برداشتند

اولیاء را همچو خود پنداشتند

(1/265)

مولانا پیامبران و برگزیدگان را از جنس بشر نمی شمارد و آنها را مجرد و روحانی به شمار می آورد که در ذات وجوهر با انسان متفاوت هستند . چون نماینده خدا و نایب او هستند از هر نظر صورت و شکل شبیه انسان هستند تا به وظیفه ی رسالت و نیابت عمل کنند :

انبیاء چون جنس روحند وملک

هر ملک را جذب کردند از فلک (4/2697)

جنس ما چون نیست جنس شاه ما

مای ما شد بهر مای او فنا (2/1172)

این عقیده با گفته ی قرآن مجید منافات دارد که « قل انما انا بشر مثلکم یوحی الی » یعنی بگو من بشری هستم مانند شما ، به من وحی می شود ، مولانا برای توجیه دیدگاه خود و ارائه تفسیری مناسب با آن ، و با این آیه کوشش هایی نموده است :

زان بود جنس بشر پیغمبران

تا به جنسبت رهند از ناودان

پس بشر فرمود خود را « مثلکم »

تا به حسن آیید و کم گردید گم

زان که جنسبت عجایب جاذبیست

جاذبش جنس است هر جا طالبیست

عیسی وادریس بر گردون شدند

با ملایک چون که هم جنس آمدند (4/72-2669).

با این توجیه نیز نمی توان تفسیر گویا از آیه ی قرآنی ارائه دارد . زیرا مولانا از اساس این هم جنس بودن را قبول ندارد و می خواهد بگرید ، خداوند اگر انسان را مثل پیامبران خوانده از روی مصلحت و برای تشویق آنان ها بوده است .

چنین تاویلی با ظاهر آیات و روایات منافات دارد .اگر پیامبران الگو اسوه هستند ، ا زانسان ها درخواستشده که مانندآن ها باشد . دیگرچطرو نباید کسی خود را با آن ها مقایسه کند ! مولانا بین پیامبران وانسان فاصله ای بی نهایت قائل است و می گوید :« هست فرقی در میان بی منتهی » در حالی که چنین مطالبی از متون دینی دریافت نمی شود .( افراسیاب پور ، 1382 صص 232-231)

1-17 از نظر مولوی ، اختلاف انبیاء لفظی است نه معنوی:

با دقت کافی در مکتب هایی که بشر به وجود آورده است ، به دری با پیکارهای لفظی عقاید مختلف و جداگانه ای را به وجود آوردهاند که بررسی کنندگان ساده لوح را به قبول این که واقعا صدها مکتب وجوددارد وادار می سازد، در صورتی که اگر درست دقت شود ، خواهیم دید که مقداری فراوان از جنگ و پیکارهای مکتبی که به وجود آ»ده اند ، معلول عشق به لفظ خاص بوده است ، نه معانی متضاد و مختلف.

به عنوان مثال : وجود یک واقعیت گسترده که قدرت به وجود آوردن اشیاء یا جریان مواد و صور جامد و نبات وجاندار وانسان در آن صورت می گیرد، از دیدگاه های جهان بینی ها که مستند به حس و تجربه است ، قابل پذیرش است .

این واقعیت را الفاظ گوناگون مانند حقیقی ماده المواد ، روح کلی هستی ، طبیعت ، در ابهام فرو برده و مختصات لفظی هر یک از آن الفاظ برای ما مکتبی مستقل به وجود آورده است ، این گونه اختلافات بر دو نوع عمده تقسیم می گردند :

نوع یکم : اختلاف معلول موضع گیری ها در ارتباط با جهان و دخالت ذو قیات شخص و غیره .

نوع دوم : اختلاف معلول تنوع الفاظ

مولانا این نوع دوم را در ابیات زیر مطرح می کند :

جارکس را داد مردی یکدرم

هریکی از شهری افتاده به هم

فارسی و ترک و رومی وعرب

جمله با هم در نزاع و در غضب

فارسی گفتا از این چون وارهیم

هم بیا کاین را به انگوری دهیم

آن عرب گفتا معاذ الله لا

من عنب خواهم نه انگورای دغا

آن یکی که ترک بد گفت ای گوزوم

من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم

آن که رومی بود گفت این قیل را

ترک کن خواهم من استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند

که ز سر نام ها غافل بدند

مشت بر هم می زدند از ابلهی

پر بدند از جهل و از دانش تهی

صاحب سر و عریزی صد زبان

گر بدی آن جا بدادی صلحشان

پس بگفتی اوکه من زین یک درم

آرزوی جمله تان را می خرم

چون که بسیپراید دل را بی دغل

این در متان می کند چندین عمل

یک درمتان می شود چار المراد

چار دشمن می شود یک ز اتحاد

گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق

گفت من آرد شما را اتفاق

(جعفری،1379 ،ص165-164)

1-18 ترسای مسلمان

کشیشی از شهر استانبول یکی از مریدان مولانا بود روزی معماری رومی در خانه خداوند کار بجاری می ساخت . یاران به طریق مطایبه با وی گفتند که چرا مسلمان نمی شوی که بهترین دین ها دین اسلام است . گفت : قریب به پنجاه سال است که در دین عیسی ام از و می ترسم و شرمسار می شوم که ترک دین او کنم از ناگاه حضرت مولانا از در درآمده . فرمود که سر ایمان ، ترس است ، هر کو از حق ترساست ، اگر چه ترساست با دین است ( سبحانی ،1363 ، ص 307)

1-19 همه مردم در نبود مولانا ناراحتند .

نقل است که چون روح مولانا از فرش خاکی به آسمان پاکی عروج نمود به هنگام تشیع همه گرداگرد تابوت چرخ می زدند . راه گنجایش جمعیت را نداشت ، انبوه خلق برای لمس تابوت ، از کوچه های فرعی چون سیل به شارع جاری می شدند . علما، صوفیان ، اخیان ، فتیان ، رندان ، و رجال حکومت و ... مسیحیان ، کشیشان .

یهودیان ، خاخام ها – خلاصه تمام انسان ها – مولانا بر فرق سر نهاده بودند. کشیشان مراسم مذهبی بجا می آوردند . خاخام ها تورات میخواندند . یکی از خام طبعان خواست مسیحیان ویهودیان را از شرکت در مراسم منع کند . فریاد برآوردند که : او ( مولوی) مسیح ما بود . او عیسای ما بود ، ما را ازموسی و عیسی را در او دیدیم و یافتیم .

او آفتاب بود و آفتاب همه جا را روشن می کند . کشیش دیگر اشک چشمانش را با آستین پاک کرد و هق هق کنان فریاد زد :

« مولانا نان بود ، آیا گرسنه ای دیده ای که از نان بگریزد ؟» ( سبحانی ، 1363، ص 218).

1-20 تفکر ، محور دعوت مولوی بود.

جلال الدین مولوی در هر جایی که اقتضاء می نمود از عقیده اسلامی خود دفاع می کرد و و پیروان انبیاء ومذاهب دیگر را نیز به تامل و تدبر در آیین خویش فرا می خواند ، به طوری که در احوالات ایشان نقل است وقتی که عالمی مسیحی به نام « الجراح » در جدال با مولانا به توجیه و تفسیر دین مسیحیت بر اساس آموزه های انتقالی از سوی آباء و اجداد خویش پرداخته بود ، جلال الدین به او اعتراض کرد و گفت :

« هر که عاقل یا دارای احساس درستی باشد این کار را انجام نمی دهد و چنین سخن نمی گوید . خداوند به تو عقلی غیر از عقل پدرت و اندیشه ای غیر از اندیشه او و قدرت تشخیص جداگانه ای عطا کرده است ؛ پس چرا فکر وعقل خودت را رها می کنی واز عقلی که تو را گمراه می کند و هدایت نمی نماید پیروی می نمایی.» ( فروزانفر ،1362 ص 125)

1-21 مولوی یک آیین وتفکر را حق نمی دانست

مثنوی البته کتاب تعلیم است : تعلیم طریقت برای نیل به حقیقت اما نزد مولوی شریعت نیز از گذرگاه طریقت دور نیست . از این رو عجب نیست که شاعر گاه در جستجوی حقیقت شیوه اهل شریعت را پیش گیرد. درست است که مثنوی سخن اهل جدال و کلام نیست . اما شاعر در آن مثل اهل کلام در اثبات عقاید و آراء اهل شریعت اهتمام دارد ، بااین همه اهل کلام نیست که تنها یک مذهب و یک اندیشه را حق و درست بداند .

کشمکش متکلمان را نیز از مقوله نزاع های کودکانه می شمرد و یک اندیشه را حق و درست بداند . کشمکش متکلمان را نیز از مقوله نزاع های کودکانه می شمرد مانند نزاع آن چهار کس که برای خاطر انگور به هم در افتاده بودند و اختلاف زبان آن ها را از اتحاد مقصد بازداشته بود ، یا مثل اختلاف نظری که از پسودن پیل در ا« خانه تاریک برای کی عده پیش آمد. از این روست که وی از این اختلاف های لفظی خود را کنار می کشد . و حتی جرئت می کند که بگوید : « من با هفتاد وسه مذهب یکی ام .» ( زرین کوب ،1374 ، ص 233)

1-22 مولوی همیشه زنده است

مولوی جزئی از فرهنگ ماست ، جزئی از اندیشیدن وحس کردن و تپیدن قلب ماست ، جزء ابدیت تاریخی است ، اندیشه اش ، مذهبش ، هنر شعریش درخدمت خلود و در خدمت همه قرار می گیرد نه در خدمت خودش . این همه جاویدانند . انسانیت جاوید است پس اراه خلود شخص کاملا روشن است فرد از بین می رود جامعه جاوید است .( شریعتی ،1359 ، ص 126)

1-23 مولوی شاعری همگانی است نه ملی

حماسه ای که مولوی می سراید .حماسه همه انسان هاست . حماسه فردوسی فقط حماسه ایرانی هاست .از پیروزی رستم ، فقط ایرانی ها لذت می برند . چون پیروزی ملیت است در برابر قدرت بیگانه ، پیر جنگی نماینده صمیمیت بشری است در برابر رسمیت ، حقیقت یک مذهب است در برابر رسمیت .( همان ، ص 127)

بطوری که هدف اصلی مولانا از پرداختن داستان پیر چنگی بیان این نکته است که شرط وصول به خدا تنها اجرای احکام شرعی و اعمال مذهبی نیست ، بلکه صدق نیت ، صفای درون و سوز دل نیز وسیله قرب به حق توانند بود .( وزین پور، 1365، ص 193).

با این همه جلال الدین مردی بی تکلف ، ساده ونیک محضر بود . بیشتر با درویشان با پیشه وران نشست و برخاست داشت و در معامله با محتشمان گستاخ و بی پروا بود . با وجود لاغری و زرد رویی حشمت و مهابتی قوی داشت . اگر چه لباس ساده صوفیانه می پوشید، مردم در وی به چشم اهل حشمت می دیدند . با این همه در مجلس او از هر دستی مرم راه داشتند .

حتی یک ترسای مست می توانست در سماع او حاضر شود و شور و عربده کند و قصابی ارمنی اگر به وی بر می خورد ازوی تواضع های شگفت می دید در بردباری و شکیبایی حوصه ایی کم مانند داشت . طالب علمی که با صوفیه دشمنی داشت بر سر جمع با وی گفت از مولانا نقل کنند که جایی گفته است « من با هفتاد وسه مذهب یکی ام » آیا این سخن مولانا گفته است ؟ گفت آری گفته ام . آن مرد زبان طعن بگشاد و مولانا را دشنام داد . مولانا بخندید وگفت با این نیز که تو می گویی یکی ام .

یکرنگی و صلح جویی او تا بدین حد بود و با رند و زاهد و گبر وترسا چنین می زیست .( زرین کوب ،1374، ص 231).

اگر چه اسناد معتبر حاکی است : مولوی بر مذهب تسنن بوده ، با این همه چنانکه شایسته متفکری بزرگ و آزاده همچون او بوده بر همه مذاهب به دیده احترام می نگریست .(وزین پور،1365 ، ص 195).

مولانا در زمان حیات خود به ادعای ارشاد و شیخیت برنخاسته بود . او یک مصلح بود و یک کیش وحدت ، انسانیت و آئین محبت را پیر یخته بود .( سبحانی ،1366 ، ص 32).

یکی از دلایل گسترش مولویه در روستاها وشاید عمده ترین سبب آن ، عدم جدائی مشایخ مولوی از مردم است . راه انسانیتی که مولویان تلقین می کردند ، برای انسان مخصوصا برای انسان مضطرب به هیچ وجه بیگانه جلوه نمی کرد . همدیگر را دوست داشتن با هم دیگر سازش داشتن ،درانسان به انسانیت تعظیم کردن ، هستی را خدا و موجودات را مظاهر الهی دیدن ، فرقی بین کیش ها و راه ها قائل نشدن و ... و سرانجام برای دستیابی به چنین کمال ، عشق وجد حقیقی ، موسیقی و سماع (همان ص 303) همه از مواردی بود که نه تنها موجب محبوبیت مولانا در نزد عوام و خواص بکله مقبولیت و مجذوبیت مولویه بعد از ایشان را به دنبال داشت که نمونه های مشابه آنرا به ندرت می توان با این گستردگی سراغ گرفت .

مولانا یک متفکر پیرو نظام نیست و از این رو به آسانی نمی توان دریافت


مقاله مولانا،پیر عشق و سماع

مقاله مولانا،پیر عشق و سماع در 24 صفحه ورد قابل ویرایش
دسته بندی تاریخ و ادبیات
فرمت فایل doc
حجم فایل 102 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل 24
مقاله مولانا،پیر عشق و سماع

فروشنده فایل

کد کاربری 6017

مقاله مولانا،پیر عشق و سماع در 24 صفحه ورد قابل ویرایش


فهرست

مقدمه................................................................................................................ 1

ولادت................................................................................................................ 2

مولانا و شعر.................................................................................................... 6

مولانا و شب..................................................................................................... 11

مولانا و موسیقی و سماع................................................................................. 16

وصیت مولانا.................................................................................................... 20

منابع.................................................................................................................. 22





مقدمه

تأثیر نفس گرم و نفوذ کلام پرشور مولانا جلال‌الدین محمد مولوی عارف بی‌بدیل سده هفتم هجری، چنان ژرف و گسترده است که هنوز، با گذشت قرن‌ها از حیات جسمانی این شیخ شوریده، حیات روحانی‌اش آرام‌بخش ذهن و قلب و روح سالکان و عارفانی است که جویای حق و حقیقت‌اند و می‌خواهند به کشف بایسته‌ها و شایسته‌های طریقت راه یابند؛ تا آنجا که حتی مولوی شناسی نزد انسان سده بیست و یکم به شاخه‌ای مهم در شرق شناسی تبدیل شده است.

محقق حاضر به هدف آشنایی با جنبه‌های مختلف شخصیت مولانا و آثار، سلوک، کرامات و نحوه زندگانی او تدوین شده و در آن، از رابطه او با سایر عرفای هم عصرش نیز سخن رفته است.


ولادت

ولادت مولانا جلال‌الدین محمد طبق نوشته‌های تاریخی در ششم ربیع‌اول سنه 604ق، در شهر بلخ، واقع در افغانستان امروزی بوده است و این تاریخ را تقریباً همه تذکره‌نویسان و کسانی که شرح احوال مولانا را نوشته‌اند به اتفاق پذیرفته‌ و آثارشان را ثبت کرده‌اند.

با این که همه تاریخ نویسان و احوال نگاران مولانا به تاریخ مذکور توجه کرده‌اند و حوادث و آمد و شدها و رویکردهای او را بر مبنای همین تاریخ برنگاشته‌اند، اما گویا با توجه به آثار و اقوال خود مولانا می‌توان به تاریخی پیش از این، که شاید به واقع هم نزدیک‌تر باشد، اشاره کرد و براساس این تاریخ جدید، که از قول آثار خود مولانا به آن اشارت خواهیم کرد، درست باشد، بدیهی است که همه نوشته‌های پیشینان در احوال مولانا را دچار اشکال خواهد کرد؛ و البته اگر این تاریخ درست باشد، چه اشکالی است که به تاریخ گذشته اشکال وارد کند؟!

برای مولانا جلال‌الدین و این که وی به سال 604ق، متولد شده است، دو ماده تاریخی نیز به حساب جمل ترتیب داده‌اند ه یکی: «مولوی مهتاب دین» و دیگری «مولوی پیر مکرم» است که با عدد 604 برابری می‌کند. این مقوله نیز از این بابت ذکر شد تا توجه خواننده را بیش‌تر به تاریخ مذکور جلب نماید و چنان چه تاریخ دیگری از بابت تولد او قید شد بتواند به تحلیل بهتر آن را پیدا کند.

وفات مولانا نیز طبق همه گزارش‌های تاریخی و صوفیانه روز یکشنبه به پنجم ماه جمادی‌الآخر سال 672ق، اتفاق افتاده است و با این حساب سن مولانا به هنگام عروج 68 بوده است.

چنان که گفتیم ذکر چند مورد در آثار مولانا تاریخ 604 را مردد می‌کند، یکی داستان «حصر سمرقند» است که مولانا خاطره‌ای به این شرح از آن دوران بیان می‌کند:

در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ می‌کرد و در آن محله دختری بود عظیم صاحب جمال چنان که در آن شهر او را نظیر نبود: خر لحظه می‌شنیدیم که می‌گفت خداوندا کی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی و می‌دانم که هرگز روا نداری و برتو اعتماد دارم. چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزان آن زن را اسیر می‌بردند و او را همچ المی نرسید؛ و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمی‌کرد تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچ کس در حضرت او ضایع نشد.[1]با توجه به اینکه واقعه لشکرکشی خوارزمشاه را حدود سال 4-602ق ذکر کرده‌اند، چنان چه مولانا متولد آن سال، یعنی 604، باشد، این سؤال پیش می‌آید که او چگونه می‌توانسته شاهد آن حوادث باشد و حال آنکه هنوز حداقل یک سال به ولادت آن مانده است. برای فهم این حادثه و این کلمات آن دختر زیبا و فهم زیبایی را حاصل کرده باشد باید حداقل او را در حول و حوش پانزده‌سالگی تلقی کنیم و اگر او را در این سال یعنی 4-602 پانزده ساله بدانیم حداقل بدانیم 19-20 سال از آن چه گفته‌اند بزرگ‌تر باشد.

غیر از این مطلب که در کتاب خود نوشته مولانا، یعنی فیفه مافیه، نقل شده است، در دیوان کبیر که به دیوان شمس تبریزی شهرت دارد نیز مواردی یافت می شود که ذکر 604 را در ولادت او خدشه‌دار می‌سازد، چند نمونه از این موارد بدین شرح است:

1- به اندیشه فرو برد مرا عقل چهل سال

به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم[2]

2- شمس تبریزی جوانم کرد باز

تا ببینم بعد ستین شیوه‌ها[3]

3- پیر، ما را ز سر جوان کرده است

لاجرم هم جوان و هم پیرم[4]

4- مرا واجب کند که من برون آیم چون گل از تن

که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم[5]

با توجه به موارد فوق که مولانا یاد می‌کند، در بیت نخست و بیت آخر به سال‌های شصت و دو سالگی خود اشاره می‌کند که در این سال به صید افتاده است و نیز در بیت دوم به عدد شصت یعنی ستین اشاره می‌کند و هم به پیر بودن خود که در این سال شصت باز جوان گشته است و در بیت سوم اشاره به پیری خود می‌کند، بدیهی است که این ابیات مربوط به دوران تحول درونی مولاناست که با پدیدارشدن «شمس تبریزی» برای او حاصل شده‌است؛ و لذا به نقل صریح تاریخ‌های صوفیانه شمس تبریزی به سال 642 ق به شهر قونیه آمده است و در همان سال با مولانا برخورد نموده و در او تحول و دگرگونی ایجاد کرده است. اگر در سال 642ق سن مولانا بنابر ابیات مذکور بین شصت و شش و دو سالگی باشد باید او پیش از سال 604ق متولد شده باشد یعنی حدود سال 580ق و براین اساس به هنگام واقعه حصر سمرقند، احتمالاً سن او حدود 24 تا 29 سال بوده و لذا سن آن شریف به هنگام مرگ حدود 92 سال خواهد بود نه 68 سال و این با حدود سن پدر مولانا و فرزند ارشد مولانا نیز تقریباً مناسب می‌اید که یکی (پدر) 85 سال و آن دیگری (سلطان ولد، فرزند مولانا) 89 سال زیست کرده است.

اگر سال اخیر را عمر مولانا تلقی کنیم بدیهی است که باید تحلیلی نو از زندگی و سلوک مولانا داشته باشیم که راقم این سطور در رساله‌ای دیگر در صدد تنظیم این متن درآمده است، و اگر به انجام برسد قهراً تحولی در مبحث مولوی شناسی پدید خواهد امد! چه، بسیاری از حوادثی که به دوران کودکی مولانا نسب داده می‌شود با طل می شود و آنچه به جوانی او مربوط می شود، به میان سالی مرتبط خواهد بود.

به هر جهت طبق هر دو روایت مولانا متولد بلخ بوده و در سال 604ق یا 580ق در خانواده‌ای سرشناس و اهل علم و تقوا متولد شده است. نام این کودک را محمد گذاشتند و جهت تکریم و تجلیل او «جلال‌الدین» لقبش دادند و پدرش بهاء‌الدین ولد، که خطیبی بزرگ و شخصیتی سرشناس در زمان خود بوده، این فرزند محبوب را «خداوندگار» خطاب می‌کرد.

کودکی و نوجوانی مولانا چنان که اشارت دادیم دردوران بلوا و آشوب سپری شده است، آشوبی که اسباب مهاجرت خانواده وی از شهر بلخ را به همراه داشت؛ و دراین آشوب، او حادثه‌ها و خشونت‌ها دیده و قتل و غارت‌ها را شاهد بوده است. کلماتی که بعداً از خود مولانا نقل شده و ابیاتی که در آثارش آورده یادآور آن دوران نامطلوب و خون ریز است. یادآور آشوبی که مغولان برانگیختندو خامی‌ای که از سوی خوارزمشاه در این پدیداری آشوب دخیل بود؛ و نتیجه آن نیز فساد، قتل، خونریزی، مرگ و ویرانی بود.

مولانا که گاه حوادث صوری را برای تمثیل تحولات و حالات درونی خود به کار می‌گیرد در مورد ماجرای هجران باطنی خود که چگونه خون دل برانگیخته، با خونریزی‌های زمان کودکی خود در کشمکش خوارزمشاهیان و غوریان بیان می‌کند.

اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم

مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری

مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان

مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری[6]

و نیز:

ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پاکوفته

سرها بریده بی عدد در رزم تو پاکوفته

چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین

ذرات خاک این زمین از عزم تو پاکوفته

فرمان خرم شاهیت در خون دل توقیع شد

کف کرد خون برروی خون از جزم تو پاکوفته

ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون

بستان‌گرو از من بجان کز حزم تو پاکوفته

خوارزمیان منکر شده دیدار بی‌چون را ولی

از بینش بی چون تو خوارزم تو پاکوفته[7]







پیشینه قومی مولانا از سوی پدر به شجره طیبه دودمان خواجه کائنات حضرت محمد مصطفی(ص) می‌رسد اما مولانا جزء معدود کسانی است که خویش را از تبار «عشق» می‌داند که زاده آدم و حوا نیست و لذا خویش و آشنای خویش را کسی می‌داند که «عاشق» باشد و از «عشق» متولد شده باشد. در تعدادی از ابیات دیوان کبیر با صراحت به این مقوله اشاره شده است.

خویش من آن است که از عشق زاد

خوش‌تر از این خویش و تباریم نیست[8]

و نیز:

نهادم پای در عشقی که بر عشاق سر باشم

منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم[9]

از این بابت است که وی هیچگاه به جست‌و جوی تبار خویش نپرداخته و چنان که گفته است خویش و آشنا را در «عشق» جسته نه در «انساب»!

عاشقان را جست‌و جو از خویش نیست

در جهان جوینده جز او بیش نیست[10]

اما با آنکه او خود را زاده عشق و متولد شده پیش از پدر می‌داند در عین حال از پدری به نام محمدبن حسین‌خطیبی ملقب به بهاء‌الدین ولد، که مشهور و نام آور رمان خود بود، و از مادری که مؤمنه خاتون نامیده می‌شد، که از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود و از سر تقدس و تجلیل و تعظیم او را بی‌بی‌علوی خطاب می‌کردند، به دنیا آمده است.

جد او حسین‌بن احمد خطیبی، چنان که از لحن افلاکی در مناقب‌العارفین برمی‌آید، از افاضل و نوادر روزگار خویش به شمار می‌رفته‌است و در حوزه درس اوکسان بسیاری حضور داشته‌اند؛ از جمله ایشان بزرگی چوم رضی‌الدین نیشابوری را می‌توان یاد کرد. جده او نیز (مادر بهاءولد) خاتون مهینه که او را «مامی» می‌خواندند بوده است، زنی تندخو و بدزبان و ناسازگار ولی در عین حال علاقمند به مولانا جلال‌الدین. جده پدری مولانا یعنی مادر احمد خطیبی است که فردوس خاتون نام داشت و از سوی مادر فردوس خاتون شجره‌ای گسترده است که ختم به امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام می شود.



مولانا و موسیقی و سماع:

دردانش علمی و عملی موسیقی مولانا کسی شک نکرده، و همه می‌داند که در مثنوی بویژه در دیوان شمس دریایی از موسیقی با مفاهیم و اصطلاحات و آلات و ابزار آن است و اگر آشنایی با اصل ساز و نغمه‌های متنوع آنها نبود بعید بود محققی چون مولانا مقلدانه از این آلات نام ببرد. نی که آغاز مثنوی با آن شروع شده، به این آگاهی وقوف می‌دهد. به این کار بردن انواع سازهای بادی که نزد شرقی‌های سابقه کهن داشته و ذکر بیشترینه آنها در دفاتر مثنوی و دیوان شمس نشان علاقه مولانا به آنها است.

غیر از نی بسیاری از ساز‌ها به مانند: رباب، کمانچه، طنبور، دف، نی‌انبان، سرنا، دهل، بربط و عود و غیره را می‌توان در آثار مولانا دید که خود به مولانا برخی را به خوبی می‌نواخته و مابقی را به جد می‌شنیده است و البته که از برخی از این آلات نیز در مجلس سماع خود بهره می‌گرفته اما از همه بیشتر از نی و دف در آن مجالس استفاده می‌شده‌است.

مولانا موسیقی را، یا بهتر بگوییم اصل موسیقی را، این جهانی نمی‌داند بلکه معتقد است که این الحان موسیقایی که ما با آواز خود یا با نغمه‌های ساز ایجاد و خلق می‌کنیم بازتاب دریای گسترده و ژرف در کیهان است و گویی انعکاس آن صداهاست که بر برخی گوش‌ها می‌نشیند و از آنجا به ساز یا به حلق منتقل می‌شود؛ و همچنین می‌پندارد که اصل موسیقی از نغمه‌های بهشت است و این که بر جان عارفان خوش می‌آید نیز درست از همین جهت است و لذا گوش جان ما به زعم مولانا سابقه‌ای دیرینه در شنیدن آن الحان و اصوات آن هم در بهشت آدم داشته است و پس از هبوط آدم، آن نیز به دست فراموشی سپرده شده است و لذا آنچه که نزذ خلق نغمه و لحن و موسیقی به حساب می‌آید در واقع یاد کردن و یا به یادآوردن آن نغمه‌های کهن است. نغمه‌هایی آن جهانی، کیهانی و بهشتی!

بانگ گردش‌های چرخ است این که خلق

می‌سرایندش به طنبور و به حلق

پس حکیمان گفته‌اند این لحن‌ها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

مؤمنان گویند کآواز بهشت

نغز گردانید هر آواز زشت

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت آن نغمه‌ها بشنوده‌ایم

ناله سرنا و طنبور و دهل

چیزکی ماند به آن ناقور کل

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

یادمان آید از آنها اندکی

پس غذای عاشقان آمد سماع

که درآن باشد خیال اجتماع[11]